صفحه اصلی > تحصیل و آموزش : کارت دانشجویی کاهی و تابلوی اعلانات؛ دانشگاهی که در پوسترها و اعلان‌هایش زنده بود

کارت دانشجویی کاهی و تابلوی اعلانات؛ دانشگاهی که در پوسترها و اعلان‌هایش زنده بود

تابلوی اعلانات دانشگاه با پوسترها و اعلان‌های کاغذی و کارت دانشجویی کاهی؛ روایت اکولوژی کاغذ در دانشگاه‌های ایران

آنچه در این مقاله میخوانید

کارت دانشجویی کاهی را اگر درست در نور بگیری، رگه‌هایش را می‌بینی؛ انگار الیافِ یک زندگیِ فشرده در چند سانتی‌متر مربع. گوشه‌ها زود پَخ می‌شود، روکش پلاستیکی‌اش ـ اگر داشته باشد ـ لب می‌دهد، و عکسِ ماتِ رویش با هر بار بیرون‌کشیدن از کیف، یک درجه از «روزِ اول» فاصله می‌گیرد. آن کارت، فقط مجوز ورود به کتابخانه یا سلف نبود؛ یک شیء روزمره بود که هر بار لمسش می‌کردی، بدن‌ات را به یک زیست‌بوم کاغذی وصل می‌کرد: دانشگاهی که در پوسترها و اعلان‌هایش زنده بود.

در این دانشگاهِ کاغذی، «اعلان» موجودی زنده بود. می‌آمد، نفس می‌کشید، جابه‌جا می‌شد، زخمی می‌شد، رویش چیزی می‌چسباندند، شماره‌هایش را می‌کندند، و گاهی بی‌خبر ناپدید می‌شد؛ مثل آدمی که از یک جمع بیرون می‌رود و فقط جای خالی‌اش می‌ماند. تابلوی اعلانات، میدان شهرِ کوچکِ هر دانشکده بود: یک سکوی چوب‌پنبه‌ای، چند میخ و منگنه، و سیاستِ جای‌گیری. این‌جا خبر فقط منتقل نمی‌شد؛ شکل می‌گرفت.

تابلوی اعلانات: میدان شهرِ دانشکده

تابلو معمولاً نزدیک راهروی اصلی بود؛ جایی که «مجبوری» از کنارش رد شوی: کنار اتاق آموزش، روبه‌روی آسانسور، یا تهِ راهرو قبل از پیچِ کلاس‌ها. همین اجبارِ گذر، به آن قدرت می‌داد. خیلی از دوستی‌ها، کلاس‌های خصوصی، اعتراض‌های کوچک، و حتی گم‌شدن‌ها از همین نقطه شروع می‌شدند.

تابلو را می‌توانستی مثل نقشه بخوانی. بالا سمت راست معمولاً محل پوسترهای رسمی‌تر بود: همایش‌ها، کارگاه‌ها، مسابقه‌ها. پایین‌تر و نزدیک چشم‌ها، آگهی‌های «به‌دردبخور» می‌نشستند: جزوه، تدریس خصوصی، فروش کتاب، خوابگاه. حاشیه‌ها قلمرو کاغذهای لجباز بود؛ کاغذهایی که مدام از زیرِ چیزهای دیگر سرک می‌کشیدند یا با چسب کاغذیِ کم‌جان نیمه‌آویزان می‌ماندند.

چیزی که تابلو را زنده می‌کرد، جمعیتِ لحظه‌ای کنار آن بود: چند نفر می‌ایستادند، سکوت می‌کردند، چشم‌ها تندتند روی خطوط می‌دوید، بعد یکی با انگشت به یک پوستر اشاره می‌کرد و دیگری می‌گفت: «این همونه که گفتی؟» در این ایستادن‌ها، دانشگاه ریتم خودش را به بدن‌ها می‌داد؛ مکث کوتاه بین دو کلاس، یک جرعه چای از بوفه، و بعد برگشتن به حرکت.

لهجه‌های تایپوگرافی: از دست‌خط تا چاپِ کدر

هر اعلان لهجه داشت؛ نه فقط در واژه‌ها، در فرمِ حروف. دست‌خط‌ها معمولاً یا خیلی مرتب بودند ـ شبیه دفترهای سیمیِ دبیرستان ـ یا شتاب‌زده و زاویه‌دار؛ خطی که انگار در راهرو و با تکیه به دیوار نوشته شده. بعضی‌ها با ماژیکِ آبی پررنگ می‌نوشتند تا از دور دیده شود؛ بعضی دیگر با خودکارِ مشکی و تأکیدهای قرمز. در مقابل، چاپی‌ها بودند: برگه‌های A4 با فونت‌های آشنا و جوهرِ کمی کم‌رنگِ کپی. کاغذها گاهی بوی دستگاه فتوکپی می‌دادند؛ همان بویی که در دسته‌بندی حافظه، نزدیکِ «بوی دفتر نو» می‌ایستد، اما دقیقاً یکی نیست.

در متنِ چاپی، رسمی‌بودن در فاصله‌گذاری‌ها و بولت‌ها معلوم می‌شد. در دست‌نویس، رسمی‌بودن یا صمیمیت در اندازه حروف و میزان خواهش‌ها: «لطفاً»، «ممنون»، «زنگ بزنید». حتی شوخی‌های کوتاه هم لهجه داشتند؛ یک چشمکِ نوشتاری که نه به‌قصد جلب‌توجه، بلکه برای کم‌کردن خشکیِ راهرو بود.

از دل همین لهجه‌ها، می‌شد حدس زد اعلان از کجا آمده: آموزش؟ انجمن علمی؟ خوابگاه؟ یا یک دانشجو که می‌خواهد کلاسِ خصوصیِ آمار را از نجات‌دادن خودش به نجات‌دادن دیگران تبدیل کند. اگر به «تحصیل و آموزش» فکر کنیم، این تابلوها نوعی برنامه‌درسیِ پنهان بودند؛ درس‌هایی درباره مذاکره، معرفی خود، و هنرِ خلاصه‌گویی در چند خط.

آیین توقف: اسکن‌کردن، کندن، ذخیره‌کردن

بدن در برابر تابلو یک حالت ثابت می‌گرفت: کمی خم شدن، نزدیک‌کردن صورت، عقب رفتن برای دیدن کلیت، دوباره جلو آمدن برای خواندن جزئیات. انگشت‌ها گاهی روی کاغذ می‌نشستند، نه از بی‌ادبی؛ از شدتِ میل به «ثبت». آن‌وقت می‌رسیدی به پایینِ بعضی آگهی‌ها: ردیف شماره‌تلفن‌های تکه‌تکه، مثل پرهای جداشده از بال. آیینِ کندن شروع می‌شد.

کندنِ شماره‌ها خودش یک مینیاتور اجتماعی بود: باید تصمیم می‌گرفتی کدام نوار را برداری؛ وسطی؟ کناری؟ آنی که کمتر کنده شده تا معلوم شود تازه‌تر است؟ بعد باید با احتیاط می‌کندی که کلِ برگه پاره نشود، یا شماره نصفه نماند. بعضی‌ها پیشرفته‌تر بودند: شماره را همان‌جا روی دست می‌نوشتند یا توی پشتِ کارت دانشجویی کاهی می‌گذاشتند تا بعداً یادشان نرود. امروز شاید ذخیره‌کردنِ شماره یک ثانیه طول بکشد، اما آن‌وقت «ثبت‌کردن» یک عملِ بدنی بود: لمس، کشیدن، تا کردن، گذاشتن در جیب.

این آیین‌ها شبیه روتین‌های کوچک روزمره‌اند؛ همان چیزهایی که زندگی را قابل‌ردگیری می‌کنند.

سیاستِ جای‌گیری: چه چیزی بالا می‌ماند، چه چیزی پایین می‌افتد؟

تابلو یک سطح بی‌طرف نبود؛ هرچند ظاهرش این را وانمود می‌کرد. جای‌گیری روی تابلو، سیاست داشت: چه کسی حق دارد پوسترش را بزند؟ چه کسی می‌تواند پوستر دیگری را بپوشاند؟ چه کسی می‌تواند «پوستر رسمی» را با یک آگهی کوچک سوراخ کند؟ این‌ها سؤال‌هایی بودند که پاسخ‌شان همیشه روی کاغذ نبود؛ در رابطه‌ها، در سلسله‌مراتبِ نانوشته، و در شلوغیِ ساعت‌های اوج رفت‌وآمد تعیین می‌شد.

گاهی یک اعلان چند ساعت بیشتر دوام نمی‌آورد. گاهی هم یک کاغذ سرسخت هفته‌ها می‌ماند: رنگش می‌رفت، گوشه‌هایش لوله می‌شد، اما هنوز کار می‌کرد. در همین ماندگاری یا حذف‌شدن، قدرت دیده می‌شد. حتی نوع چسب هم معنا داشت: چسب پهنِ شفاف که محکم می‌چسبید و جداکردنش سخت بود، در برابر چسب کاغذی که با یک تکان می‌آمد پایین. منگنه‌ها هم گاهی مثل مُهر بودند: نشانه اینکه این برگه «حقِ بودن» دارد.

در این میان، تابلو یک جور حافظه جمعی روزمره می‌ساخت؛ حافظه‌ای که با هر کاغذ جدید به‌روزرسانی می‌شد و با هر کاغذ پاره، چیزی از خودش را از دست می‌داد. این جنس حافظه را می‌شود در مقیاس بزرگ‌تر هم دید: اینکه چطور شهر، محله، و فضاهای عمومی با نشانه‌های مادی‌شان یادآور می‌شوند.

اعلان‌های زنده: از گمشده‌ها تا سیاست، از خوابگاه تا کلاس خصوصی

اگر تابلو را مثل یک اکوسیستم ببینیم، گونه‌های مختلفی از اعلان‌ها در آن زندگی می‌کردند؛ هرکدام با چرخه عمر و مخاطب خاص خودش. بعضی‌ها سریع زادآوری می‌کردند (کلاس خصوصی، فروش جزوه)، بعضی‌ها فصلی بودند (ثبت‌نام‌ها، اردوها)، و بعضی‌ها ناگهانی و اضطراری (گمشده‌ها، اطلاعیه‌های خوابگاه).

یک جدول کوچک برای خواندن «گونه‌ها»

نوع اعلان نشانه‌های ظاهری ریتمِ حضور زندگی اجتماعی اطرافش
رویداد/همایش پوستر رنگی، لوگو، زمان‌بندی دقیق کوتاه‌مدت، تا روز اجرا حرف‌زدن درباره «ارزش رفتن/نرفتن»، قرار گذاشتن
تدریس خصوصی/جزوه متن فشرده، شماره‌های کَنده‌شونده پیوسته، با موج‌های امتحان شبکه‌سازی غیررسمی، پیدا کردن «آدمِ کار راه‌انداز»
گم‌شده/پیدا شده جمله‌های کوتاه، گاهی دست‌نویس، اضطراب در لحن ناگهانی و فوری همدلی، خبررسانی دهان‌به‌دهان، جست‌وجو در خوابگاه
اعلان خوابگاه کاغذهای رسمی‌تر، مُهر یا امضا وابسته به مقررات و بحران‌ها زمزمه‌ها، اعتراض‌های کوچک، راه‌حل‌های جمعی

اما جذابیتِ این اکولوژی در همین مرز میان رسمی و غیررسمی بود. تابلویی که یک پوسترِ اتوکشیده بالایش نشسته، پایینش آگهیِ یک دانشجو را دارد که با خط خودش نوشته: «جزوه کامل، قیمت توافقی». این کنارهم‌بودن‌ها، دانشگاه را شبیه یک شهر می‌کرد: نظم و بی‌نظمی هم‌زمان، دستورالعمل و ابتکار کنار هم.

کارت دانشجویی کاهی: سندِ کوچکِ تعلق

کارت دانشجویی کاهی یک جور «پاسپورت داخلی» بود؛ چیزی که هم از تو محافظت می‌کرد (حق ورود) و هم تو را قابل‌شناسایی می‌کرد (نام و شماره). اما مهم‌تر از کارکرد، آن حسِ تعلق بود که در وزنِ سبکِ کارت پنهان می‌شد. کارت را از جیب درمی‌آوردی، به نگهبان نشان می‌دادی، دوباره برمی‌گرداندی؛ یک حرکت ساده که روزی چند بار تکرار می‌شد و مثل روتین، هویت را محکم می‌کرد.

کارت‌ها مثل آدم‌ها پیر می‌شدند. بعضی‌ها رویشان لکه می‌افتاد، بعضی‌ها ترک می‌خورد، بعضی‌ها دورش چسب نواری می‌زدند که بیشتر از خودِ کارت دوام می‌آورد. کارتِ کاهی از آن شیءهایی بود که با زندگی روزمره عجین می‌شد؛ همان خانواده اشیایی که وقتی سال‌ها بعد پیدایشان می‌کنی، یکباره «زمان» را برمی‌گردانند، بدون اینکه لازم باشد چیزی را بزک کنی یا به نوستالژی پناه ببری.

و عجیب این‌که کارت و اعلان، با هم حرف می‌زدند. تو کارت را در کیف داشتی، اعلان‌ها روی دیوار بودند؛ هر دو نشانه این‌که «این‌جا» هستی. کارت هویت را حمل می‌کرد، اعلان‌ها هویت را پخش می‌کردند.

جمع‌بندی: دانشگاهی که از کاغذ «ریتم» می‌ساخت

تابلوی اعلانات و کارت دانشجویی کاهی، فقط ابزار نبودند؛ یک زبان بودند. در آن زبان، هر پوستر یک دعوت بود، هر آگهی یک تلاش برای دیده‌شدن، و هر شماره‌تلفنِ کنده‌شده یک امکانِ تازه. این اکولوژی کاغذی، به دانشگاه ضرب‌آهنگ می‌داد: مکث‌های کوتاه کنار تابلو، نگاه‌های سریع، گفت‌وگوهای ناگهانی، و آن حسِ ملموسِ «در جریان بودن».

شاید امروز بسیاری از این جریان‌ها به صفحه‌های گوشی و کانال‌ها و گروه‌ها منتقل شده باشد؛ اما ارزشِ آن زیست‌بوم قدیمی در این بود که خبر را از بدن جدا نمی‌کرد. برای فهمیدن باید می‌ایستادی، نزدیک می‌شدی، لمس می‌کردی، و تصمیم می‌گرفتی چیزی را با خودت ببری یا نه. دانشگاه، در همین جزئیات مادی، خودش را به یاد سپرده است: نه به‌عنوان خاطرات تزئینی، بلکه مثل ردِ قدم‌هایی که از کنار یک تابلو گذشته‌اند و هنوز روی کاغذ مانده‌اند.

پرسش‌های متداول

چرا تابلوی اعلانات در دانشگاه‌های قدیمی‌تر این‌قدر مهم بود؟

چون یک نقطه مشترکِ ناگزیر در مسیر حرکت دانشجوها بود و خبر را به تجربه‌ای بدنی تبدیل می‌کرد: ایستادن، نگاه‌کردن، پرسیدن، و واکنش نشان‌دادن. تابلو فقط اطلاع‌رسانی نمی‌کرد؛ آدم‌ها را دور هم جمع می‌کرد و به گفت‌وگو، قرار گذاشتن و حتی شکل‌گیری شبکه‌های کمک‌رسانی (مثل پیدا کردن جزوه یا کلاس خصوصی) سرعت می‌داد.

فرق اعلان دست‌نویس با اعلان چاپی فقط در ظاهر بود؟

نه. دست‌نویس‌ها اغلب صمیمیت یا اضطرار را حمل می‌کردند و ردّ بدنِ نویسنده در آن‌ها پیدا بود: فشار قلم، شتاب، اصلاح‌ها. چاپی‌ها معمولاً رسمی‌تر، ساختارمندتر و نزدیک‌تر به نهادها بودند. همین تفاوت، به تابلو نوعی «چندصدایی» می‌داد؛ انگار هر برگه با لهجه خودش حرف می‌زند.

کندن شماره‌تلفن از پایین آگهی‌ها چرا به یک آیین تبدیل شده بود؟

چون ثبتِ اطلاعات یک عمل فیزیکی بود. باید تصمیم می‌گرفتی، نوار را جدا می‌کردی، و جایی می‌گذاشتی که گم نشود. همین زحمت کوچک باعث می‌شد آگهی‌ها «ارزش انتخاب» پیدا کنند. کندن شماره‌ها همچنین نشانه‌ای از میزان استقبال بود؛ هرچه نوارها کمتر، یعنی هنوز فرصت هست.

منگنه و چسب روی تابلو چه معنایی فراتر از کاربردشان داشتند؟

نوع و میزانِ اتصال، به اعلان «اعتبار» یا «موقتی‌بودن» می‌داد. پوسترهایی که محکم منگنه شده بودند، معمولاً رسمی‌تر به‌نظر می‌رسیدند و دیرتر حذف می‌شدند. در مقابل، کاغذهایی که با چسب کاغذیِ شل چسبیده بودند، آسیب‌پذیرتر بودند و زودتر جابه‌جا یا پاره می‌شدند. این جزئیات، بخشی از سیاستِ نانوشته تابلو بود.

چطور می‌توانیم امروز آن تجربه «لمس‌پذیر» را در دانشگاه‌های دیجیتال حفظ کنیم؟

می‌شود بعضی از کارکردها را دوباره مادی کرد: تابلوهای کوچک در دانشکده، دیوارهای معرفی پروژه‌های دانشجویی، یا فضاهایی برای گم‌شده‌ها و مبادله کتاب. حتی اگر خبر در کانال‌ها پخش شود، یک نقطه فیزیکیِ جمعی می‌تواند ریتمِ دیدار و گفت‌وگو را برگرداند؛ همان چیزی که اعلان‌های کاغذی خوب بلد بودند.

کارت دانشجویی کاهی چرا در خاطره‌ها ماندگار می‌شود؟

چون مدام لمس می‌شد و در روتین‌های روزانه حضور داشت: ورود و خروج، سلف، کتابخانه، خوابگاه. فرسودگیِ تدریجی‌اش یک جور تقویمِ نامرئی بود. کارت فقط مدرک نبود؛ سندِ کوچکِ «تعلق» بود که در جیب آدم زندگی می‌کرد و همراه با ترم‌ها، تغییر شکل می‌داد.

نوید اسفندیاری- نویسنده تحریریه صدای خاطرات
نوید اسفندیاری با دقت یک مردم‌نگار میدانی، رد اشیا، محله‌ها و لهجه‌هایی را دنبال می‌کند که حافظه جمعی ایرانیان را شکل داده‌اند. او از جزئیات زندگی قدیم می‌نویسد تا تصویری روشن و قابل اعتماد از ریشه‌ها، عادت‌ها و لحن نسل‌ها پیش روی خواننده بگذارد؛ روایتی مستند اما زنده از آنچه بودیم و هنوز در ما جاری است.
مقالات مرتبط

زنگ هنر؛ ساعت آزادی، خلاقیت و یک معلم مهربان

روایتی مردم‌نگارانه از زنگ هنر در مدرسه: آبرنگ و مدادشمعی، بوی کاغذ و روزنامه، لحن معلم و تعامل بچه‌ها؛ لحظه‌ای کوتاه از آزادی در روزی منظم.

از اتوبوس آبی تا عکس دسته‌جمعی؛ اردوی مدرسه و هیجان نسلی که ساده خوش بود

از اتوبوس آبی تا عکس دسته‌جمعی، اردوی مدرسه را به‌مثابه آیین جمعی نسل‌های ایرانی روایت می‌کنیم؛ با بو، صدا و جزئیات میدانی نسلی که ساده خوش بود.

18 آذر 1404

بوی دفتر نو؛ شروع مدرسه‌ای که هر پاییز برمی‌گردد

تحلیل مردم‌نگارانه بوی دفتر نو و آیین خرید مهرماه در ایران؛ از صف‌های لوازم‌التحریر تا رفتار والدین و نقش بو در خاطرات مدرسه و کودکانه‌ای که هر پاییز برمی‌گردد.

13 آذر 1404
0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
همراه این گفتگو بمان
خبرم کن از
guest
0 نظرات
بیشترین رأی
تازه‌ترین قدیمی‌ترین
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x