غروبهای دهه۶۰، برای من ـ نوید اسفندیاری ـ نه صرفاً یک تغییر نور، که یک گرهگاه زمانی بود؛ نقطهای که مد روزمره، برنامهٔ غذا، خبر، و آمدوشد همسایهها را بهصورت نامرئی بههم میدوخت. این غروبها بهواسطهٔ سه عنصر تکرارشونده قاب میشد: بوی نفت و غذا، صدای رادیو و اذان، و سکوتی که میان دو موج صدا امتداد مییافت. مجموعهای از رفتارهای کوچک و هماهنگ، بدون توافقی رسمی، در سراسر محله بازتولید میشد.
در این میدان مشاهده، من تکیه میدهم به دیوار کاهگلی و تغییر نور را با چشم دنبال میکنم: از زردِ رو به نارنجی، به آبیِ خنک. کف کوچه، دانهدرشت و سیمانی، صدا را میگیرد و برمیگرداند. لباسهای خانه، حولههای آویزان بر بند، و کفشهای جلو در، نشانههای ثباتاند. هر کدام قطعهای از یک سازوکار جمعی هستند که غروب را به «زمانی عمومی» بدل میکند.
این روایت از جنس قضاوت نوستالژیک نیست؛ ثبت الگوست. توجهام به تکرارهاست: چراغی که روشن میشود، رادیویی که بلندتر میگردد، و در نیمهبازی که بسته میشود. این تکرارها، دادهاند به آنچه ما امروز بهعنوان خاطرات میشناسیم، ساختی حسی و مکانی.
در ادامه، فضاها را از درون خانه تا کوچه و از رسانه تا آیینهای کوچک رصد میکنم؛ نه برای ستایش گذشته، بلکه برای دیدن مکانیزمی که حس مشترک میسازد.
غروبهای دهه ۶۰؛ زمان مشترک و الگوی تکرارشونده
غروبهای دهه۶۰ با الگوهای نسبتاً ثابت پیش میرفت: اعلام ساعت و خبر در رادیو، همزمانی اذان، و شروع آمادهسازی سفره. این همزمانی، هرچند بدون برنامهریزی رسمی میان همسایهها رخ میداد، در عمل یک «تقویم زندهٔ محلهای» میساخت. صدای همپوشان اخبار و تواشیح، رویهٔ صوتی محله بود و سکوتهای میان آن، فرصت تنظیم بدنها و نگاهها. بهنظر میرسید نورِ روبهکاهش، نقش متر زمانی را بازی میکرد: هر چه تاریکی بیشتر، رفتارها دقیقتر.
بهعنوان ناظر، تغییرات در مقیاس ریز قابل تشخیص بود: نیمسایهها بر دیوار کاهگلی میلغزید، پنجرهها از داخل گرم میشد، و کف کوچه سردتر به نظر میرسید. غروب، بافت را برجسته میکرد؛ ناهمواریهای سیمان و ترکهای دیوار خواناتر میشدند. در این لایهبندی همزمانِ بو، صدا و نور، دهه بهمثابه سبک زیستن خود را نشان میداد؛ نگاهی که با پیوند به بحث «دههها و سبک زندگی ایرانی» بهتر قابل فهم است.
فضای خانگی: آشپزخانههای نیمتاریک و بوی نفتِ مهارشده
در خانه، غروب با آشپزخانه آغاز میشد. شعلهٔ کوچک چراغ نفتی یا بخاری نفتی، با هالهای زرد، گوشهٔ کابینت فلزی را گرم میکرد. بوی نفت ـ که در روز پنهان بود ـ در گرگومیش آشکارتر میشد، اما با بوی چای تازهدم، پیازداغ یا برنج در حال دم کشیدن ترکیب میشد. این همنشینی بوها، نه آزارنده بود و نه تشریفاتی؛ یک واقعیت کارکردیِ خانهها بود که بهصورت لایهٔ حسی بر خاطره مینشست.
آشپزخانه بهمثابه قلب بویایی
از نظر حسی، آشپزخانه مرکز ثقل است: بخار روی شیشهٔ پنجره، پارچهٔ گلدار روی میز، و صدای قلقل کتری. پیوند این بوها با حافظهٔ بلندمدت، از مسیر بدن میگذرد؛ برای فهم علمیتر این پیوند، رجوع به «حافظه حسی و بوهای ماندگار» کمک میکند.
اتاق نشیمن: سطحهای نرم و صدای رادیو
پشتیها، قالیچهٔ دستباف، و ملحفههای گلدار، سطحهای جذبکنندهٔ صدا بودند. رادیو، معمولاً روی طاقچه یا کنار تلویزیون خاموش، با صدایی میانه پخش میشد. نورِ لامپ تنگستن، زرد اما کافی، و سایهٔ ظرفها روی دیوار، ساعتِ بدن را تنظیم میکرد. در این محیط، بوی غذا وعدهٔ نزدیکی سفره بود و صدای رادیو وعدهٔ خبر.
کوچه و خیابان: دیوارهای کاهگلی، کف سیمانی و بازیهای تا خط اذان
خارج از خانه، بافت محله نقش اصلی را داشت. دیوارهای کاهگلی با گوشههای سابیده، تیرهای چوبیِ نمایان، و سیمکشیهای عبوری، زمینهٔ دیداری را میساخت. کف کوچهها عمدتاً سیمانی و گاه ناهموار بود؛ صدای توپ پلاستیکی و کشیدهشدن دمپایی بچهها روی آن، ریتم ایجاد میکرد. درِ نیمهباز خانهها، حریمی سیال بین خصوصی و عمومی میساخت: دعوتگر اما محتاط.
نور و حرکت
نورِ رو به افول، خطوط را نرم میکرد. سایهٔ درخت توت، راه میافتاد روی دیوار روبهرو. تغییر دمای رنگ از گرم به سرد، بدنها را به جمعبندی روز سوق میداد. بچهها بازی را تا «خط اذان» ادامه میدادند؛ لحظهای نامرئی که از قضا دقیق بود.
صدا و سکوت
وقتی اذان از مسجد محله میپیچید، صداهای کوچه برای لحظهای نازک میشد. سکوت بهعنوان عنصر فعال، میدان را بازتنظیم میکرد: فروشندهٔ دورهگرد دور میشد، درها آرامتر بسته میشدند، و توپها جمع. این سکوت محصول توافقی نانوشته و نشانهٔ حساسیت عمومی به زمان مشترک بود.
رسانه و صدا: رادیو بهمثابه ساعت عمومی محله
رادیو در دهه۶۰، فراتر از دستگاهی برای خبر، یک «معیار زمانی» بود. هویت صوتیاش ـ اخبار، اعلامیهها، موسیقی بینبرنامهای ـ مرجع مشترک رفتار روزمره بود. حتی اگر تلویزیون روشن میشد، رادیو با حجم صدای کمتر در پسزمینه میماند؛ انگار اتاق، بدون آن، توخالی بود. هرازگاهی صدای فالشِ آنتن یا خشِ موجها با باد خفیف عصرگاهی قاطی میشد و به محله حالوهوای زنده میداد.
یادداشت میدان: ساعت ۱۸:۴۵. از پنجرهٔ بازِ خانهٔ روبهرو، صدای گزارش هواشناسی میآید. کودکِ همسایه توپ را با پا میغلتاند. نورِ اتاقی در طبقهٔ بالا روشن میشود. بو: پیازداغ تازه. سکوت: سیال بین جملههای گوینده و صدای اذان که نزدیک است.
این همنشینی، نظم کوچکی میساخت؛ نظمی که با کاهش نور بیرون، درون خانه را به کانون توجه تبدیل میکرد و محله را به پوستهٔ حفاظت.
آیینهای کوچک غروب: روشنکردن چراغ، بستن درها، چیدن سفره
آیینهای غروب، اقتصادی و دقیق بودند: لامپی که روشن میشد، شعلهٔ چراغ نفتی که چک میکردند، دری که نیمهباز بود و بسته میشد. این حرکات کوچک، متن رفتار جمعی را مینوشتند. در مغازهها، کرکرهها آهسته پایین میآمدند؛ در نانوایی محله، آخرین چانهها در تنور جا میگرفتند و بوی نان تازه به کوچه میریخت. در خانه، سفره روی زمین پهن میشد؛ ظرفهای لعابی و قاشقهای همقد، نظم بصری میداد.
- روشنکردن چراغ سقفی یا چراغ نفتی؛ آزمون سریع نور و شعله.
- کنترل درِ حیاط و کوچه؛ انتقال از نیمهعمومی به خصوصی.
- تنظیم صدای رادیو؛ از خبر به موسیقی ملایم یا سکوت.
- جمعآوری بازی بچهها؛ احترام به زمان مشترک.
این آیینهای کمهزینه، محله را از حالت باز و پرصدا، به حالت درونگرا و آرام منتقل میکردند؛ شبیه تغییر شیفت در یک کارگاه، بیآنکه سوتی به صدا درآید.
نکات برجسته و مقایسهٔ کوتاهِ بو، صدا و نور
- بوی نفت وقتی با چای و غذای شب ترکیب میشد، از «بو» به «نشانهٔ زمان» تغییر نقش میداد.
- صدای رادیو در کنار اذان، مرجع زمانی و اخلاقیِ کوچه و خانه بود.
- سکوت، عنصری فعال بود که رفتارها را تنظیم میکرد، نه صرفاً فقدان صدا.
- نورِ رو به افول، بافتها و مرزهای حریمها را برجسته میکرد.
| مکان | بو غالب | صدای غالب | کیفیت نور | رفتار تکراری |
|---|---|---|---|---|
| خانه | نفتِ مهارشده، چای، پیازداغ/برنج | رادیو با حجم صدای میانه | زردِ تنگستن، هالههای گرم | روشن کردن چراغ، چیدن سفره |
| کوچه | بوی خاک سرد و نان عبوری | بازی بچهها، اذان، ردِ فروشندهٔ دورهگرد | نیمتاریک، سایههای بلند | جمع کردن بازی با اذان |
| مسجد/دکانها | روغن چراغ، گرد آرد | اذان، کرکره، گفتوگوهای کوتاه | نور لامپهای بیرونی، لکهلکه | پاییندادن کرکره، خاموشی تدریجی |
دهه بهمثابه سبک زیستن: پیوستگی عادتها و بدنها
اگر دهه را نه بهعنوان بازهٔ تقویمی، که بهمثابه «سبک زیستن» ببینیم، غروبهای دهه۶۰ یک جعبهابزار مشترک از عادتها را نشان میدهند: صرفهجویی در نور، مرکزیت رادیو، اقتصاد رفتوآمد همسایهای، و تقدم کارکرد بر نمایش. اینها کدهایی بودند که بدنها با آن تربیت میشدند: شدت صدا را تنظیم کن، چراغ را زودتر روشن کن، در را نیمهباز نگذار. این سبک، محصول محدودیتها و امکانات روز بود و شبکهای از همحسیها میساخت که به انسجام محله کمک میکرد.
برای خوانش منسجمتر این دیدگاه، بازخوانی «دههها و سبک زندگی ایرانی» مفید است؛ زیرا نشان میدهد چگونه عادتهای کوچک، ساختارهای بزرگتری از حافظهٔ جمعی را میسازند.
چالش امروز و راهحلهای کوچک برای نگهداشت حس مشترک
چالش امروز، پراکندگی حس و تضعیف زمان مشترک است: صداهای شخصیشدهٔ گوشیها، نورهای متنوع صفحهها، و کاهش آیینهای همزمان. مسئله، فقدان نوستالژی نیست؛ مسئلهٔ تنظیم جمعیِ حس است. برای پاسخ، راهحلهای کوچک اما تداومی پیشنهاد میکنم:
- نقشهبرداری حسی از محله: ثبت بو، صدا و نور در بازههای مختلف، با مشارکت همسایهها.
- بازآرایی آیینهای کوچک: روشنکردن چراغ ایوان، زمان مشترک برای چای عصرگاهی، و باز گذاشتن فرصت سکوت کوتاه در بین گفتوگوها.
- آرشیو شنیداری خانگی: ضبط چند دقیقه از صدای عصر محله، و به اشتراکگذاری آن در جمعهای خانوادگی برای تقویت حافظهٔ مشترک.
این راهحلها سادهاند؛ اما اگر تکرار شوند، میتوانند نقش همان رادیو و چراغ نفتی را در مقیاس امروز بازی کنند: مرجعهایی کوچک برای همزمانی حسها.
جمعبندی
غروبهای دهه۶۰ نشان میدهد چگونه بو، صدا و نور، بدون شعار و هیجان، حس مشترک میسازند. بوی نفت که در آشپزخانه با چای و غذا جفت میشود؛ صدای رادیو که با اذان همنشین است؛ و سکوتی که میان آنها جاری میشود. این سهگانه، بههمراه آیینهای کوچکِ روشنکردن چراغ و بستن در، شبکهای از رفتارهای قابل پیشبینی میسازد؛ شبکهای که امروز نیز، اگرچه با ابزارهای دیگر، قابل بازتولید است. آنچه میماند، نه اشیای خاص، که الگوی تکرارشوندهٔ رفتارهاست؛ الگویی که از دل فضاها و ریزرفتارهای هرروزه برمیآید و بر بدنهٔ محله نقش میبندد.
پرسشهای متداول
چرا بوی نفت در غروبهای دهه۶۰ نقش محوری داشت؟
چون هم منبع گرمایش و هم ابزار پختوپز در بسیاری خانهها بود و با افت نور و خنکشدن هوا، توجه به آن بیشتر میشد. ترکیب این بو با چای و غذای شب، آن را از یک رایحهٔ منفرد به نشانهٔ زمانی تبدیل میکرد؛ یعنی بویی که ساعت بدن و خانه را تنظیم میکرد.
چگونه رادیو حس مشترک میساخت؟
رادیو با ساختار زمانی روشن (خبر، موسیقی، اعلام ساعت) مرجع مشترک رفتار بود. همزمانی پخش برنامهها با اذان، و حضور رادیو در بیشتر خانهها، به ایجاد «تقویم صوتی محله» کمک میکرد؛ تقویمی که رفتارهای کوچک مثل چیدن سفره یا جمعکردن بازی را همسو میساخت.
سکوت محله در آن سالها چگونه شکل میگرفت؟
سکوت نه از فقدان صدا، که از تنظیم جمعیِ صداها میآمد. هنگام اذان یا بعد از خبر رادیو، حجم صداها خودبهخود کاهش مییافت، بچهها بازی را جمع میکردند، و درها آرام بسته میشد. این توافق نانوشته، سکوتی فعال و پرمعنا ایجاد میکرد.
آیا میتوان امروز آن حس مشترک را بازآفرینی کرد؟
نه بهصورت یکسان، اما با راهحلهای کوچک بله: زمانبندی مشترک برای یک آیین کوتاه (مثلاً چای عصرگاهی)، توجه به نور ایوان و روشنایی مشترک، و خلق آرشیوهای شنیداری محله. هدف، بازسازی الگوست نه بازتولید عینیتهای گذشته.
نقش بافتهای فیزیکی (دیوار کاهگلی، کف سیمانی) در حافظهٔ جمعی چیست؟
این بافتها صدا و نور را شکل میدهند: سیمان صدا را پخش و برمیگرداند، دیوار کاهگلی نور را نرم میکند. نتیجه، تجربهای حسی است که به مکان نسبت داده میشود و در شکلگیری حافظهٔ جمعی نقش تثبیتکننده دارد؛ هر ترک دیوار، نشان تقویم زیستهٔ محله است.


