صفحه اصلی > اشیای قدیمی و وسایل روزمره : رادیوی قرمز اتاق پذیرایی؛ شیئی که خبر جنگ، ترانه و قصه شب را با هم حمل می‌کرد

رادیوی قرمز اتاق پذیرایی؛ شیئی که خبر جنگ، ترانه و قصه شب را با هم حمل می‌کرد

رادیوی قرمز قدیمی در اتاق پذیرایی خانه ایرانی؛ نماد خاطره‌ جمعی، خبرهای جنگ، ترانه‌ها و قصه‌های شب

آنچه در این مقاله میخوانید

رادیوی قرمز، وسطِ خانه؛ نه قهرمان، نه دکور

در پذیراییِ خیلی از خانه‌های ایرانی، یک شیء هست که اگرچه قد و قواره‌اش از تلویزیون کوچک‌تر است، اما مدت‌ها «مرکزِ صدا» بوده؛ رادیوی قرمز. نه آن‌قدر مقدس که کسی دست به آن نزند، نه آن‌قدر بی‌اهمیت که گوشه‌ای فراموش شود. رنگ قرمزش—گاهی براق، گاهی مات و کمی خط‌افتاده—به‌جای اینکه زینت باشد، مثل یک علامت هشدار هم عمل می‌کرد: «اینجا خبر می‌آید.»

جای رادیو در خانه، به‌طرز عجیبی ثابت و در عین حال قابل‌تغییر بود؛ بسته به اینکه پذیرایی چطور چیده شده، مهمان هست یا نه، و کدام گوشِ خانه بهتر می‌گرفت. یک‌بار روی طاقچه می‌نشست، درست کنار قاب عکس و یک گلدان مصنوعی؛ یک‌بار روی میز کوچک کنار مبل، جایی که دست پدر راحت به ولوم برسد؛ و گاهی در کنج پذیرایی، روی یک چهارپایه کوتاه، نزدیک پنجره، چون «آنتن اونجا بهتر جواب می‌ده.» این جابه‌جایی‌ها اتفاقی نبود؛ رادیو مثل یک حیوان خانگی نبود که هرجا بیندازیش همان‌جا بماند. جای آن را «کارکرد» تعیین می‌کرد: خبر، موسیقی، اذان، یا قصه شب.

وقتی از نزدیک نگاهش می‌کنی، مردم‌نگاریِ یک دوره را در جزئیات بدنه‌اش می‌بینی: گوشه‌هایی که برق افتاده چون زیاد لمس شده؛ دکمه‌هایی که نوشته‌شان کمرنگ شده؛ و آن پارچهٔ نازکِ روی بلندگو که با گذر زمان کمی شُل شده و گرد را مثل یک خاطرهٔ نامرئی نگه می‌دارد. رویش اغلب یک روکش پارچه‌ای هست—ترمه‌مانند یا ساده—که وقتی مهمان می‌آید، کشیده می‌شود تا «مرتب» باشد، و وقتی اهل خانه تنها هستند، گوشه‌اش برمی‌گردد تا صدا خفه نشود.

این رادیوی قرمز، به‌خصوص در سال‌هایی که همه‌چیز با قطع و وصل همراه بود، یک جور میانجی بود: بین خانه و بیرون. انگار از همان دریچهٔ کوچکِ بلندگو، جهان وارد پذیرایی می‌شد، بی‌آنکه کفش‌هایش را دم در جفت کند.

نورِ صفحه و بوی پلاستیک گرم؛ صدا قبل از معنی

اولین چیزی که از رادیوی قرمز به یاد می‌ماند، شاید خودِ «خبر» نباشد؛ بلکه حسِ فیزیکیِ شنیدن است. وقتی روشن می‌شد، صفحهٔ مدرجِ موج‌ها یک نور سبز یا نارنجیِ کم‌جان می‌گرفت؛ مثل چراغی که قرار نیست اتاق را روشن کند، فقط باید بگوید «من بیدارم». همان لحظه، یک خش‌خش کوتاه می‌آمد، بعد صدایی که هنوز پیدا نشده بود: موج‌ها روی هم می‌لغزیدند، انگار چند نفر همزمان در راهروی باریکِ رادیو حرف می‌زدند.

بوی پلاستیکِ گرم‌شده—نه سوختگی، نه عطر—چیزی بین «پشت تلویزیون» و «کشوی کابل‌ها» بود. این بو مخصوص شب‌هایی است که برق می‌رود و دوباره می‌آید، و آدم‌ها با عجله وسایل را روشن می‌کنند تا بفهمند بیرون چه خبر است. در آن لحظه‌ها، رادیو فقط وسیلهٔ سرگرمی نبود؛ مثل یک تابلوی راهنما عمل می‌کرد: اگر صدا بیاید، یعنی شبکهٔ شهر هنوز نفس می‌کشد.

میان همهٔ صداها، یک صدا ثابت‌تر بود: صدای گوینده. گاهی مردانه و جدی، گاهی زنانه و دقیق، با آن شمرده‌گویی‌ای که در بسیاری از خانه‌ها خودش را تحمیل می‌کرد. آدم‌ها حتی اگر معنای کامل جمله را نگیرند، از لحن می‌فهمند باید جدی نشست یا می‌شود چای ریخت. مادر زیر لب می‌گفت: «صداشو کم کن، بچه خوابیده.» پدر جواب می‌داد: «یه ذره… الان خبر می‌گه.» و این «یه ذره» معمولاً یعنی یک درجه کمتر، نه سکوت.

در بعضی خانه‌ها، بچه‌ها اجازه نداشتند پیچ موج را بچرخانند. چون موج پیدا کردن «کارِ بزرگ‌ترها» بود. پیچِ بزرگ که می‌چرخید، یک مقاومت نرم داشت، مثل بازکردن درِ یک قوطی قدیمی. و وقتی موج درست می‌نشست، خش‌خش‌ها عقب می‌رفتند؛ مثل این‌که یک نفر در جمع بالاخره ساکت شود تا دیگری حرفش را بزند. آن لحظه، اتاق هم با آن صدا تنظیم می‌شد: تلویزیون خاموش، حرف‌ها نیمه‌کاره، و نگاه‌ها—حتی اگر به رادیو نباشد—به سمت جدی شدن می‌رفت.

جایی که خبر وارد می‌شد: سکوتِ جمعی و کدهای احترام

رادیوی قرمز در پذیرایی، فقط «پخش‌کننده» نبود؛ یک تنظیم‌کنندهٔ رفتار بود. وقتی نوبت اخبار می‌رسید، خانه ناخودآگاه به شکل دیگری می‌ایستاد. در بسیاری از خانواده‌ها، زمان خبر مثل یک قرارِ نانوشته بود: صدای ظرف‌ها آرام‌تر، رفت‌وآمد کمتر، و بچه‌ها نزدیک‌تر. حتی اگر بچه نفهمد «جبهه» یعنی چه، از سکوتِ اطراف می‌فهمد چیزی مهم است.

این سکوت، کد داشت. بزرگ‌تر خانه—پدر یا مادر بزرگ—معمولاً حق تقدم شنیدن داشت. یکی از جمله‌های آشنا این بود: «ساکت، الان گوینده گفت…» یا «هیس، بذار تموم شه.» و هیس گفتن، فقط برای صدا نبود؛ برای حفظ شأنِ لحظه بود. خبر، مثل مهمانی بود که باید به احترامش، حرف‌های روزمره را جمع کرد.

در محله‌هایی که دیوارها نازک‌تر بود و پنجره‌ها رو به حیاط مشترک باز می‌شد، گاهی خبر از خانه‌ای به خانهٔ دیگر می‌رفت. اگر اتفاق مهمی رخ می‌داد، یک نفر سرش را از در می‌آورد و می‌گفت: «شنیدین چی گفت؟» یا «رادیوتون می‌گیره؟» همسایه می‌آمد توی چارچوب در، نه کامل داخل؛ همان‌قدر که صدا را بگیرد، همان‌قدر که آدابِ فاصله حفظ شود. رادیو، بهانهٔ این آمدوشدهای کوتاه بود؛ شکلِ محترمانه‌ای از کنجکاوی جمعی.

اینجا جنگ هم، از مسیر صدا وارد می‌شد. نه به شکل تصویر، بلکه به شکل جمله‌های کوتاه، نام‌ها، شهرها، و آمارهایی که بین‌شان مکث‌های سنگین بود. کسی بلند نمی‌گفت «می‌ترسم»، اما دست‌ها بیشتر به استکان چای می‌چسبید. یکی آرام می‌پرسید: «گفت کجا؟» و دیگری جواب می‌داد: «صبر کن، دوباره می‌گه.» این «دوباره می‌گه» خودش یک امید کوچک بود: امید به تکرارِ قابل‌فهم، به چیزی که بتوانی در ذهن مرتبش کنی.

برای من، این لحظه‌ها یادآور این است که چگونه «وقایع و رویدادهای ملی در خاطره شخصی» می‌نشینند؛ نه با شعار، با یک سکوت و یک پیچِ ولوم.

رادیو در این نقش، یک شیء روزمره بود که رفتار جمعی را شکل می‌داد: احترام به شنوندهٔ ارشد، تعلیقِ گفت‌وگو، و نوعی هم‌زمانیِ خانواده با «زمانِ بیرون».

میکروآیین‌های شنیدن: ولوم، آنتن، خاموشی برق، و همسایه

شنیدن رادیو یک آیین بود؛ نه به معنای رسمیِ مذهبی، بلکه به معنای تکرارهای دقیق و کوچک. پدر، قبل از اینکه بنشیند، اول آنتن را تنظیم می‌کرد. آنتن گاهی مثل شاخهٔ لاغرِ یک درخت فلزی بود که باید «زاویه» می‌گرفت. جمله‌های کوتاه می‌آمد: «نگهش دار همون‌جا… آره، همون‌جا خوبه.» بچه‌ها مأمور می‌شدند چند ثانیه آنتن را نگه دارند، و دستشان از خستگی می‌لرزید، اما جرئت نمی‌کردند ول کنند چون «الان صدا می‌ره.»

ولوم هم یک زبان بود. کم‌وزیاد کردنش، پیام داشت. وقتی مهمان بود، صدا پایین‌تر می‌آمد تا بی‌ادبی محسوب نشود. وقتی خبر مهم بود، صدا بالا می‌رفت و کسی اعتراض نمی‌کرد. وقتی مادر می‌خواست بچه‌ها بخوابند، صدا می‌شد «نجوا». و همین نجوا، در حافظه می‌ماند: خبرهایی که با صدای پایین و گوش تیزکردن شنیده می‌شود، بعدها هم با همان حسِ پنهان‌کاری یادآوری می‌شود.

خاموشی برق، بخشِ ثابتِ تجربهٔ رادیو در برخی دوره‌ها و برخی شهرها بود. وقتی برق می‌رفت، اول یک سکوت سنگین می‌آمد، بعد صدای «آخ…» و بعد تکاپو: شمع، چراغ‌قوه، و اگر رادیو باتری‌خور بود، بازکردن درِ پشتش. صدای درپوش باتری که جا می‌افتاد، خودش یک امیدِ مکانیکی داشت. اگر رادیو فقط برقی بود، آن وقت سکوتِ بیرون بیشتر می‌شد و مردم می‌رفتند سراغ صدای دوردستِ مسجد یا همسایه‌ای که هنوز رادیوی باتری‌دار داشت. اینجا محله دوباره وارد داستان می‌شود: کسی از بالکن داد می‌زد «رادیو چی می‌گه؟» و جواب از پنجرهٔ پایین می‌آمد، کوتاه و بریده.

این میکروآیین‌ها، فقط تکنیکی نبودند؛ اجتماعی بودند. به‌خصوص در پذیرایی، که فضای «جمع» است، رادیو قواعدِ جمع را فعال می‌کرد: چه کسی می‌چرخاند، چه کسی می‌پرسد، چه کسی سکوت را نگه می‌دارد. و همین تکرارها، به‌مرور یک حافظهٔ بدنی می‌سازد؛ چیزی که با دیدن یک رادیوی قدیمی، دوباره در انگشت‌ها زنده می‌شود.

اگر بخواهم برای این تکرارهای کوچک یک نام بگذارم، به آیین‌های سادهٔ زندگی نزدیک می‌شود؛ همان‌هایی که بی‌سر و صدا، یک خانه را «خانه» می‌کنند.

ترانه، اذان، قصهٔ شب: یک دستگاه برای چند زمان

رادیوی قرمز فقط خبر نمی‌آورد. گاهی همان دستگاه، با همان بلندگو، نقش‌های متناقض را پشت سر هم بازی می‌کرد. صبح‌ها ممکن بود با صدای اعلام ساعت و برنامه شروع شود؛ ظهر با اذان، عصر با ترانه‌ای که از پنجره به کوچه می‌ریزد، و شب با قصه. عجیب است که یک وسیله بتواند هم «جنگ» را حمل کند، هم «لالایی» را.

ترانه‌ها در پذیرایی، اغلب جمعی شنیده می‌شدند. کسی وسط کار خانه، دستش را خشک می‌کرد و می‌آمد کنار در، چند ثانیه گوش می‌داد و می‌رفت. بعضی آهنگ‌ها باعث می‌شد یکی بگوید: «این همونیه که اون سال عید پخش می‌کردن.» و ناگهان، رادیو تبدیل می‌شد به ماشین زمان. نه با تصویر، با صدا. همین‌جا تفاوت نسل‌ها هم دیده می‌شد: بزرگ‌ترها نام خواننده را می‌گفتند، کوچک‌ترها فقط ملودی را حفظ بودند. ولی هر دو گروه، با یک چیز مشترک بودند: اینکه صدا می‌تواند خاطره را فعال کند.

اذان هم، بخشی از منظرهٔ صوتی بود؛ نه لزوماً به عنوان امر مذهبیِ آیینی، بلکه به عنوان نشانهٔ زمان. در بعضی خانه‌ها، با شنیدن اذان، یکی می‌گفت: «وقتشه.» و منظورش می‌توانست نماز باشد یا جمع‌کردن سفره یا رفتن به مغازه قبل از بسته‌شدن. صدا، زمان را قطعه‌قطعه می‌کرد. رادیو اینجا یک ساعتِ فرهنگی بود؛ چیزی فراتر از دقیقه و ثانیه.

شب‌ها اما، نقشِ رادیو نرم‌تر می‌شد. قصهٔ شب، نمایش رادیویی، یا یک برنامهٔ آرام، بچه‌ها را دور خودش جمع می‌کرد. بچه‌ها نزدیک‌تر می‌نشستند چون می‌ترسیدند صدای آرام را از دست بدهند. یکی می‌پرسید: «الان چی گفت؟» و دیگری—که شاید فقط دو سال بزرگ‌تر بود—ادای گوینده را درمی‌آورد و همه می‌خندیدند. آن خنده‌ها، در کنار خبرهای جدیِ روز، نشان می‌داد خانه چطور با یک دستگاه، چند جور زندگی را مدیریت می‌کند.

این تجربه‌ها با «حس‌ها و حافظه» گره می‌خورند؛ اینکه چطور یک صدا، بافت یک عصر را نگه می‌دارد: گرمای لامپ صفحه، بوی چای، و خستگیِ آخر روز.

اعتماد چگونه ساخته می‌شد: «خبر موثق» و گویندهٔ آشنا

برای فهم نقش رادیوی قرمز، باید از «اعتماد» حرف زد؛ نه اعتماد به عنوان شعار، بلکه به عنوان یک سازوکارِ روزمره. در بسیاری از خانه‌ها، جملهٔ «از رادیو گفتن» خودش یک مهر اعتبار بود. وقتی یکی می‌گفت «رادیو گفت فلان…»، بحث کمتر می‌شد. انگار رادیو یک مرجع بیرونی بود که می‌توانست اختلاف روایت‌های کوچه و بازار را کوتاه کند.

این اعتماد از چند جا می‌آمد: از ثباتِ ساعت پخش خبر، از تکرارِ لحنِ حرفه‌ای، از شناخته‌شدن بعضی صداها. گوینده‌ها برای بعضی خانواده‌ها «آشنا» بودند؛ نه به معنای دوست، به معنای صدایی که سال‌ها با آن زندگی کرده‌ای. وقتی صدا آشناست، حتی سکوت‌هایش هم معنی پیدا می‌کند. مکث کوتاه گوینده قبل از یک خبر، می‌توانست اضطراب را به اتاق بیاورد. و همین مکث، بعدها در حافظه می‌ماند: «یادته قبلش یه‌جوری مکث کرد؟»

اعتماد، البته همیشه مطلق نبود. گاهی پدر با تردید می‌گفت: «ببینیم فردا چی می‌شه.» یا مادر اضافه می‌کرد: «خدا کنه راست باشه.» اما همین تردید هم در چارچوبِ رادیو اتفاق می‌افتاد؛ یعنی رادیو معیارِ اولیه بود، و تردید، لایهٔ دوم. در یک نگاه مردم‌نگارانه، این یعنی رادیو نه فقط خبر، بلکه «شیوهٔ باورکردن» را هم به خانه می‌آورد.

وقتی امروز از جنگ، از بحران‌ها، یا از روزهای عادی دهه‌های گذشته حرف می‌زنیم، بسیاری از ما به یاد یک تصویر نمی‌افتیم؛ به یاد یک صدا می‌افتیم. رادیو به این شکل، حافظهٔ جمعی را از راهِ گوش می‌ساخت: با تکرار، با لحن، با واژه‌های مشخص، و با موقعیتِ ثابتش در پذیرایی.

جدول کوچکِ یک شیء چندکاره: خبر، ترانه، قصه

برای اینکه روشن‌تر شود رادیوی قرمز چطور چند «زمان» را در یک بدنه جمع می‌کرد، این مقایسهٔ ساده را می‌شود از دل مشاهده‌های خانه‌ها بیرون کشید:

کارکرد جای معمول رادیو در پذیرایی کُد رفتاری اطراف رادیو اثرِ ماندگار در حافظه
اخبار/اعلامیه میز کنار مبل یا نقطهٔ مرکزی سکوت، احترام به بزرگ‌تر، ولوم دقیق به‌خاطر سپردن «لحن» و «مکث‌ها»
ترانه/برنامه سرگرمی نزدیک پنجره یا گوشهٔ اتاق رفت‌وآمد آزادتر، گاه همراهی با آهنگ گره خوردن یک آهنگ به یک فصل یا عید
اذان/نشانه زمانی جایی با صدای واضح‌تر برای همه توقف کوتاه کارها، گفتن «وقتشه» حسِ ساعتِ فرهنگیِ خانه
قصهٔ شب/نمایش نزدیک فرش/کنار مبل‌ها جمع شدن بچه‌ها، ولوم پایین، خنده‌های کوتاه حافظهٔ صوتیِ کودکی و امنیت شب

این جدول قرار نیست نتیجه‌گیری بزرگ تحویل بدهد؛ فقط نشان می‌دهد چطور یک شیء ساده، با تغییر برنامه، «اخلاقِ فضا» را عوض می‌کرد.

جمع‌بندی: شیئی که صدا را مثل پارچه تا می‌کرد

رادیوی قرمزِ اتاق پذیرایی، در نگاه اول یک وسیلهٔ معمولی است: بدنه‌ای پلاستیکی، یک پیچ موج، یک ولوم، و صفحه‌ای نورانی. اما در میدانِ زندگی روزمره، چیزی بیشتر از ابزار پخش صدا بود؛ یک میانجی فرهنگی که خبرهای عمومی، اضطراب‌های جمعی، ترانه‌های مشترک، و برنامه‌های شبانه را در یک نقطه از خانه جمع می‌کرد. جای‌گیری‌اش در طاقچه یا کنار مبل، رابطه‌ای مستقیم با «نظم خانواده» داشت: چه کسی اختیار صدا را دارد، چه زمانی سکوت لازم است، و چه لحظه‌ای می‌شود خندید. اعتماد به خبر، از تکرارِ لحنِ گوینده و ثبات برنامه‌ها ساخته می‌شد و همین اعتماد، بعدها به خاطره تبدیل می‌شد. اگر امروز رادیویی شبیه آن را جایی ببینیم، شاید اول یاد جنگ یا ترانه نیفتیم؛ اول یاد نورِ صفحه، خش‌خش موج، و یک «هیس» کوتاه در پذیرایی می‌افتیم—و بعد، تازه معنی‌ها به دنبالش می‌آیند.

آخر شب، وقتی خانه کم‌کم جمع می‌شود، رادیو هنوز همان‌جاست؛ روکش پارچه‌ای‌اش نیمه‌کشیده، آنتن کمی کج، و یک خط نور باریک روی صفحه که قبل از خاموش‌شدن، چند ثانیه می‌لرزد—مثل نفسِ آخرِ یک روز.

پرسش‌های متداول

چرا رادیوی قرمز در پذیراییِ خانه‌های ایرانی این‌قدر جای ثابت داشت؟

پذیرایی فضای «جمع» خانه است و رادیو وسیله‌ای بود که قرار بود همه بشنوند: خبر، اذان، موسیقی یا برنامه‌های شبانه. به همین دلیل معمولاً نزدیک مبل‌ها یا نقطه‌ای می‌گذاشتند که صدا به همه برسد و دستِ بزرگ‌تر خانه هم به تنظیم موج و ولوم راحت باشد.

چه آیین‌های کوچکی دور شنیدن رادیو شکل می‌گرفت؟

تنظیم آنتن، پیدا کردن موج بدون خش‌خش، کم‌وزیاد کردن ولوم با توجه به مهمان یا خواب بچه‌ها، و حتی نگه داشتن آنتن توسط بچه‌ها از آیین‌های رایج بود. هنگام خبر معمولاً سکوت جمعی برقرار می‌شد و زمان شنیدن، ریتم رفتارهای خانه را تغییر می‌داد.

رادیو چگونه «خبر موثق» تولید می‌کرد؟

اعتماد بیشتر از راه ثبات برنامه‌ها، تکرار ساعت‌های خبر، و آشنایی با لحن گوینده ساخته می‌شد. جملهٔ «از رادیو گفتن» در بسیاری از خانواده‌ها به معنای مرجعیت اولیه بود؛ حتی اگر بعدش تردید هم می‌آمد، باز چارچوب گفت‌وگو حول همان روایت رادیو شکل می‌گرفت.

چرا صداهای رادیو در حافظه جمعی ماندگارتر از خودِ خبرها می‌ماند؟

چون حافظه فقط محتوا را نگه نمی‌دارد؛ «شرایطِ شنیدن» را هم ثبت می‌کند: نور صفحه، خش‌خش موج، سکوت پذیرایی، و مکث‌های گوینده. خیلی وقت‌ها آدم‌ها بعد از سال‌ها، قبل از یادآوری جزئیات خبر، همان حسِ بدنی و فضای شنیدن را به یاد می‌آورند.

نقش همسایه‌ها و محله در تجربهٔ رادیو چه بود؟

در محله‌های پررفت‌وآمد یا خانه‌های حیاط‌دار، صدا از پنجره‌ها عبور می‌کرد. گاهی در رویدادهای مهم، همسایه سرِ در یا کنار بالکن می‌پرسید «چی گفت؟» یا می‌آمد نزدیک‌تر تا بهتر بشنود. خاموشی برق و مشکل آنتن هم این وابستگی به همسایه و محله را بیشتر می‌کرد.

امروز چطور می‌شود آن تجربه را بدون نوستالژی‌زدگی فهمید؟

با نگاه به الگوها: رادیو چگونه نظم خانه را تنظیم می‌کرد، چگونه احترام و سکوت را «آموزش» می‌داد، و چطور مرز بین بیرون و داخل را مدیریت می‌کرد. به‌جای ستایش یا حسرت، می‌شود رادیو را مثل یک شیء میانجی دید که فرهنگ شنیدن و حافظه جمعی را در مقیاس کوچکِ پذیرایی می‌ساخت.

نوید اسفندیاری- نویسنده تحریریه صدای خاطرات
نوید اسفندیاری با دقت یک مردم‌نگار میدانی، رد اشیا، محله‌ها و لهجه‌هایی را دنبال می‌کند که حافظه جمعی ایرانیان را شکل داده‌اند. او از جزئیات زندگی قدیم می‌نویسد تا تصویری روشن و قابل اعتماد از ریشه‌ها، عادت‌ها و لحن نسل‌ها پیش روی خواننده بگذارد؛ روایتی مستند اما زنده از آنچه بودیم و هنوز در ما جاری است.
مقالات مرتبط

ترازوی دوکفه‌ای بقالی؛ اعتماد، نسیه و دفترهای خط‌خورده‌ی یک محله

روایتی مردم‌نگارانه از ترازوی دوکفه‌ای بقالی؛ جایی که وزنِ برنج و قند با نسیه و دفترِ خط‌خورده گره می‌خورد و اعتمادِ محله ساخته می‌شود.

سوغات شهرها؛ یادگاری‌هایی که بوی مقصد را به خانه می‌آورند

سوغات شهرها فقط خرید نیست؛ پلی عاطفی میان مقصد و خانه است. از باقلوای یزدی تا گلاب قمصر و ترمه، روایت می‌کنیم چگونه بوی سفر دور سفره زنده می‌ماند.

رژ مکه‌ای مادر؛ رنگی که خاطره شد، نه آرایش

تحلیل انسان‌شناختی «رژ مکه‌ای مادر»؛ شیئی کوچک که آیین‌های خانگی، انتقال خاطره و نشانه‌های زیبایی ایرانی را شکل داد؛ با روایت حسی و مقایسه‌ای.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
همراه این گفتگو بمان
خبرم کن از
guest
0 نظرات
بیشترین رأی
تازه‌ترین قدیمی‌ترین
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x