لهجههایی که ما را ساختند؛ روایت زبان، هویت و خاطره در شهرهای ایران
من، نوید اسفندیاری، سالهاست که در پی شنیدن لهجههایی هستم که ما را ساختند؛ از کوچههای تنگ جنوب شهر تا حیاطهای پرنارنج شیراز، از بازار تبریز تا صف نانوایی در مشهد. هر بار که به شهری میرسم، اول گوش میدهم؛ به کشوقوس مصوتها، به تندی یا نرمی جملهها، به مکثهایی که احترام میسازند و شوخیهایی که یخ را میشکنند. لهجه، فقط شیوهٔ گفتن نیست؛ نقشهایست از روابط. گاهی افتخار است، گاهی شرمِ آموخته؛ گاهی پلی برای صمیمیت، گاهی دیواری برای فاصله. در این گزارش میدانی برای دستهٔ «نغمهها و لهجهها» در مجله خاطرات، از پایین به بالا مینگرم: از اتوبوس و نانوایی تا مهمانیهای خانوادگی. میخواهم نشان دهم لهجه چگونه بافت اجتماعی را میدوزد؛ چگونه روی «ما»شدن اثر میگذارد؛ و چرا اگر این رشته بریده شود، بخشی از حافظهٔ ما کمرنگ میشود.
صحنههای روزمره؛ کوچه، بازار، اتوبوس، صف نانوایی
صبحِ تبریز، بازار که جان میگیرد، پیرمردی به زنی میگوید: «خوش گلدین!» و دکانش را نیمقدم جلوتر میآورد. همین دو کلمه، فاصلهٔ فروشنده و خریدار را کوتاه میکند. ظهرِ اهواز، عرقریزانِ مردی که از کامیون پیاده میشود، با «مشتی! دست مریزاد» روبهرو میشود و خستگیاش سبکتر. عصرِ مشهد، صف نانوایی کشدار است؛ پسر نانوا با لحنی نرم میگوید: «قربون صبرتون، یکییکی بیایید»؛ این لحن به صف نظم میدهد؛ کلمهها کار میکنند.
— خانم میانسال: «نوبتِ من نبود؟»
— نانوا: «حق با شماست؛ خدا نکنه حقتون ضایع شه. بفرمایید.»
در اتوبوس تهران، لهجههای پراکنده به هم میخورند: دختر دانشجو از رشت با مادرش تماس تصویری میگیرد؛ «مامان جان، دیر میام»؛ صدای پرملاحت گیلکیاش از پشتِ زبان رسمی سر میزند. کارگر جوانی از لرستان، به همکارش میگوید: «دادا! امشب شیفتیم، ها؟» بیآنکه نمایش بدهد، واژهٔ «دادا» پلی است به رفاقت. در مهمانی خانوادگی یزد، وقتی بزرگترها با لهجهٔ پررنگ شوخی میکنند، جوانها لبخند میزنند؛ اما برای تعریفِ پروژهٔ دانشگاهیشان، فوراً به فارسی معیار میپرند. این رفتوآمد بین لحنها، برای خیلیها طبیعی شده است: نوعی «کُدسوییچینگ» روزمره که به ما اجازه میدهد در هر بافت، تعلق و اعتبارِ لازم را نشان دهیم.
سیاست عاطفی لهجه؛ افتخار، شرم، فاصله و صمیمیت
لهجهها احساسهای پیچیدهای به راه میاندازند. در شیراز، کارمند اداره به همکار تازهواردش میگوید: «جونِ دل، نشستی؟»؛ این «جونِ دل» آنقدر نرم است که جلسه را از رسمیت در میآورد و به گفتوگو نزدیک میکند. اما همان کارمند، در جلسهٔ رسمی با مهمانان، لهجهاش را محوتر میکند تا «حرفش جدیتر گرفته شود». در تبریز، جوانی که در دانشگاه تهران درس میخواند، میگوید: «وقتی با رفقای تبریزیام هستم، آذری حرف میزنم تا دلم گرم شود؛ سر کلاس فارسیِ معیار، که استاد نپرسد از کجا آمدهام.» این آونگ میان شرم و افتخار، واقعیتی اجتماعی است.
- افتخار: هرجا که لهجه نشانهٔ «خودیبودن» است؛ مثل بازار محلی یا بازیهای محله.
- شرمِ آموخته: هرجا که ترس از «کمصلاحیت دیدهشدن» وجود دارد؛ مثل مصاحبههای شغلی یا محیطهای رسمی.
- فاصله: وقتی لحن، قدرت و سلسلهمراتب را تثبیت میکند؛ مانند خطابهای بیشازحد رسمی.
- صمیمیت: وقتی صدا، خاطرهٔ خانه و حیاط را به اکنون میآورد؛ مثل گفتوگوی مادر و فرزند.
کُدسوییچینگ، راهبردِ عملیِ زندگی لهجهای ماست: در مترو، فارسیِ رسمی؛ در حیاط خانه، گویش مادری. این تغییرِ آگاهانه یا نیمهآگاهانه، ابزار تنظیم فاصلهٔ اجتماعی است. نکتهٔ ظریف اینجاست: پنهانکردن لهجه همیشه به معنای شرم نیست؛ گاهی احترام به بافت است. و ظاهرکردن لهجه نیز همیشه مقاومت نیست؛ گاهی دعوت به صمیمیت است. تمایز این موقعیتها را با «گوش اجتماعی» یاد میگیریم؛ همان گوشِ تربیتشدهای که میفهمد کجا شوخی لهجهای یخ را آب میکند و کجا همان شوخی، مرزها را میشکند.
شهرها حرف میزنند؛ شیراز، تبریز، اهواز، مشهد، گیلان، لرستان، سیستان، خراسان جنوبی
در شیراز، لهجه مثل سایهٔ بهارنارنج روی دیوار است؛ نرم و معطر. پیرزن در حیاط میگوید: «الهی فدات بشم، بیا ناهار» و همین نوازش واژگانی، مهمانی را به خانواده پیوند میدهد. در تبریز، دقت و ایجازِ لحن بازاریها در «خوش گلدین» و «یولونآچوخ»های روزمره (به معنای راه باز است) نوعی اعتماد حرفهای میسازد. اهواز، تنوعی زنده از لحنهای فارسیِ جنوبی تا عربیِ محلی دارد؛ واژههایی مثل «مشتی» و «دمت گرم» با گرمای هوا همصدا میشوند و رفاقت میسازند. مشهد، شهری زیارتی است و لحنهای فراوان را میپذیرد؛ از «قربانت»های خراسانی تا فارسیِ زائران دیگر شهرها. این آمیختگی، نوعی ادب عمومی میسازد: صداهای آرام، جملههای کوتاه، احوالپرسیهای تعارفی که صفها را قابلتحملتر میکند.
در گیلان، موسیقی باران را در لحن مردم میشنوی؛ کلمات اندکی کش میآیند و مهربانی در جملهها جا خوش میکند. لرستان، با واژههای محبتآمیز خانوادگیاش، شبکهٔ خویشاوندی را زنده نگه میدارد؛ وقتی کسی «دادا» یا «آبجی» میگوید، فراتر از نسبتِ واقعی، پیوند میسازد. سیستان، در مرز بادهای ۱۲۰ روزه، استواری خاصی در آوا دارد؛ جملهها مثل حصیر سفت بافته میشوند. خراسان جنوبی، آرام و شمرده است؛ نرمیِ واژهها به مثلها و ضربالمثلهای محلی گره میخورد. تفاوتها را اگر با گوشِ احترام بشنویم، شهرها را نه فقط با چشم که با گوش میگردیم؛ هر شهر یک میدان آوایی است که قواعد خود را دارد.
نسلها و چرخدندههای زبان؛ از پدربزرگِ لهجهپررنگ تا نوهٔ دوزبانهٔ شبکههای اجتماعی
در بسیاری از خانوادهها سه لایهٔ زبانی کنار هم میچرخد. پدربزرگ و مادربزرگ، لهجهٔ پررنگ دارند؛ واژهها را با ضربآهنگ محلی میگویند و قصهها را با تکیههای درست. والدینِ میانسال، لهجه را نیمهپنهان نگه میدارند؛ در مهمانی فامیلی رها میشود، در محیط کار جمع میشود. نسل جوان، میان فارسی رسمی، زبان شبکههای اجتماعی و لهجهٔ خانه رفتوآمد میکند؛ گاهی در یک جمله، سه لحن را کنار هم مینشاند. همین همنشینی، میدان تمرین هویت است: «منِ محلی» و «منِ ملی» و «منِ دیجیتال» چگونه همزمان باشم؟
| نسل | محیط غالب | شیوهٔ سخنگفتن | احساس غالب | راهبرد ارتباطی |
|---|---|---|---|---|
| پدربزرگ/مادربزرگ | خانه، بازار محلی، مسجد/تکیه | لهجهٔ پررنگ، مثلها و لالاییهای محلی | اطمینان، تداوم سنت | انتقال واژگان، روایتگری خاطره |
| والدین میانسال | کار رسمی، مهمانی خانوادگی | لهجهٔ نیمهپنهان، فارسی معیار در محیط رسمی | مصلحتاندیشی، دوگانگی خفیف | کُدسوییچینگ موقعیتی |
| نسل جوان | دانشگاه، شبکههای اجتماعی | ترکیب فارسی رسمی، اصطلاحات آنلاین و لهجهٔ خانگی | جستوجوی هویت، خلاقیت | بازآفرینی، بازی زبانی، شوخیهای محترمانه |
در یک مهمانی در رشت، پدربزرگ قصهای میگوید و ضربالمثلی محلی میآورد؛ همه میخندند. پدر خانواده جملهٔ آخر را به فارسی معیار خلاصه میکند تا عروس غیربومی هم بفهمد؛ نوهٔ نوجوان، همان ضربالمثل را استیکر و نُت صوتی میکند و در گروه فامیلی میفرستد. این چرخه، اگرچه ساده به نظر میرسد، اما راهِ زندهماندنِ واژههاست.
صدا و حافظهٔ جمعی؛ وقتی آواها، گنجهٔ خاطرات را باز میکنند
بعضی واژهها در حافظه فقط «معنا» ندارند، «رنگ و بو» هم دارند. وقتی در شیراز کسی «بهبه» را با کشش محلی میگوید، انگار بوی بهارنارنج روی میز میریزد. وقتی در تبریز «آخیش» (نَفَس راحت) شنیده میشود، حس تمامشدن کار و رهایی میآید. همین آواها کلید گنجهٔ خاطرهاند: یک لحنِ مادرانه میتواند اتاق کودکی را زنده کند؛ یک «قربانت» خراسانی، صف نذری محله را جلوی چشم بیاورد. شنیدنِ صداها و لهجههای محلی در ضبطهای خانگی، ویدئوهای قدیمی یا روایتهای صوتی، حافظهٔ جمعی را از خطر فراموشی دور میکند. راستش، بسیاری از خاطرات ما، پیش از آنکه عکس شوند، صدا بودهاند: نامکوچهای که دورهگرد با آوایی خاص صدا میزد، یا لالاییای که در سفر شنیدیم. هر بار که ضبط صدا را پخش میکنیم، شهرها دوباره حرف میزنند.
غریبه در خانه، خودی در غربت؛ آداب کُدسوییچینگ محترمانه
وقتی لهجهٔ خودمان را در جمعی «غریبه» به کار میبریم، دو اتفاق ممکن است: یا یخها میشکند و صمیمیت زاده میشود، یا فاصلهها بیشتر میشود. تجربهٔ میدانی من نشان میدهد که سه قاعدهٔ ساده، در بیشتر شهرها جواب میدهد: نخست، معرفیِ داوطلبانهٔ معنا؛ اگر تکهکلامی محلی به کار بردیم، همانجا توضیح کوتاهی بدهیم. دوم، توجه به آهنگ صدا؛ بلندکردن یا کشدادنِ آواها در برخی بافتها بهجای شوخی، سوءتفاهم میآورد. سوم، تغییرِ آهسته؛ کُدسوییچینگ را ناگهانی نکنیم؛ از جملههای کوتاه و بیحاشیه شروع کنیم. در صف نانوایی مشهد، وقتی مرد میانسالِ سیستانی با لهجهٔ ملایم چیزی میپرسید و بعد، یکباره فارسی رسمی میگفت، مردم دوروبر با لبخندِ موافق سر تکان میدادند؛ احترام، دوطرفه بود. این مهارتِ کوچک، کمک میکند هم به خودمان وفادار بمانیم، هم به بافتِ اجتماعی احترام بگذاریم.
چگونه لهجهها را در زندگی معاصر زنده نگه داریم؟ نکات و راهحلها
چالش امروز، «کمرنگشدن» لهجهها نیست؛ «بیزمینهشدن» آنهاست. لهجه اگر از بافتِ زندگی جدا شود، به یادگاریِ موزهای تبدیل میشود. از مشاهدههای میدانیام، چند راهحل عملی بیرون میآید که میتواند در خانوادهها، مدرسهها و محلهها به کار بیاید.
- ضبطهای خانوادگی: از پدربزرگ و مادربزرگ بخواهیم واژهها و مثلهای محلی را با قصه بگویند؛ فایلها را برچسبگذاری کنیم تا دسترسپذیر بماند.
- آشپزی و زبان: دستورِ غذای محلی را با همان اسمهای بومی بخوانیم؛ اجازه بدهیم زبان، مزهدار بماند.
- مدرسههای کوچک در خانه: هفتهای یکبار، ۱۰ دقیقه به تکرار واژههای بومی اختصاص دهیم؛ همراه با شوخی و بازی، نه امتحان.
- تابلوهای خانگی: روی یخچال یا بردِ خانه، چند تکهکلام بومی با معنایشان نصب کنیم؛ تغییرِ ماهانه جذاب است.
- ادبِ شنیدن: وقتی کسی با لهجهای متفاوت حرف میزند، معنا را اولویت بدهیم نه فرم را؛ از تقلید صدا، ولو شوخی، پرهیز کنیم.
فهرست نکات برجسته این مقاله با تکیه بر میداندیدهای چندساله خلاصه میشود به: لهجه، شبکهٔ روابط را تنظیم میکند؛ کُدسوییچینگ مهارتی اجتماعی است؛ صدا، حافظهٔ جمعی را فعال میکند؛ و حفظ لهجه بدون زندگی روزمره ممکن نیست. اینها نقشهٔ راه سادهای برای خانوادهها و محلههاست.
جمعبندی و پرسشهای متداول
لهجهها حافظههای متحرک شهرهای ما هستند؛ هر واژه، تکهای از جغرافیا و تاریخ را حمل میکند. از شیراز تا سیستان، از تبریز تا گیلان، لحنها در روابطِ روزمره کار میکنند: احترام میآورند، صمیمیت میسازند، فاصله را تنظیم میکنند. اگر با گوشِ اجتماعی بشنویم، درمییابیم کُدسوییچینگ نه خیانت به ریشه که مهارتی برای زیستن در بافتهای متنوع است. حفظ لهجهها با ضبطهای خانوادگی، بازیهای زبانی و احترام متقابل ممکن میشود. هر بار که میگوییم «خوش گلدین» یا «قربانت»، بخشی از شهر را زنده میکنیم؛ و در این زندهکردن، خودمان نیز زنده میمانیم.
چرا بعضیها از لهجهٔ خود در محیطهای رسمی پرهیز میکنند؟
زیرا نگراناند که کیفیت حرفهایشان با لهجه اشتباه گرفته شود. این پرهیز الزاماً به معنای شرم نیست؛ اغلب، راهبردی برای کاهش سوءبرداشتها در بافتهای رقابتی است. راهحلِ میانه این است که در موقعیتهای کمتر حساس، لهجه را بهآرامی وارد کنیم؛ و در عینحال، دربارهٔ ارزشهای محلیمان صریح باشیم. احترام به بافت و وفاداری به ریشه، قابلجمع است.
چطور با دوستانِ غیربومی شوخی لهجهای کنیم بدون مرز شکستن؟
قاعدهٔ ساده: به لهجهٔ خود شوخی کن، نه با لهجهٔ دیگری. اگر شوخی به خودافشاییِ مهربانانه نزدیک باشد، معمولاً پذیرفته میشود. شوخی با لهجهٔ دیگران، بهخصوص در جمعهای نابرابر، میتواند تجربهٔ حاشیهنشینی را تشدید کند. بهترین کار این است که معنای تکهکلام را کوتاه توضیح دهیم تا دیگران شریکِ خنده شوند، نه تماشاگر.
نسل جوان چطور میتواند بین زبان شبکههای اجتماعی و گویش خانگی تعادل برقرار کند؟
تعادل با «زمینه» تعریف میشود. پیشنهاد عملی: یک روز در هفته را «روز محلی» بگذارید؛ در گروه خانوادگی، تنها با واژههای بومی پیام بدهید. در فضاهای عمومیِ آنلاین، فارسیِ روشن و محترمانه بهکار ببرید؛ و وقتی فرصت هست، واژههای بومی را با ایموجی یا توضیح کوتاه همراه کنید. این تمرین کوچک، هم هویت دیجیتال را غنی میکند هم پیوند خانگی را قویتر.
آیا ثبتِ صوتیِ لهجهها کافی است یا باید به آموزش رسمی هم فکر کرد؟
ثبتِ صوتی، مثل عکس خانوادگی، ضروری اما ناکافی است. زندهبودنِ لهجه به «مصرف روزمره» وابسته است. آموزش رسمی اگر به احترام و انتخاب تکیه کند، کمککننده است؛ اما بار اصلی بر دوش خانهها و محلههاست: بازی، آشپزی، قصهگویی و کار روزمره، موتور واقعی انتقالاند.
چگونه در شهرهای مهاجرپذیر، تنوع لهجه را به فرصت تبدیل کنیم؟
با طراحی فضاهای گفتوگو: کافههای محلی با شبهای روایت، بازارچههایی که روی تابلوها نام بومیِ خوراکیها را مینویسند، و برنامههای محلی در فرهنگسراها. تجربه نشان میدهد وقتی میزبان، قواعد احترام را روشن کند و معنای واژهها را کنار تلفظ بنویسد، سوءتفاهمها کم و کنجکاویها بیشتر میشود. تنوعِ شنیداری، سرمایهٔ اجتماعی شهر است.


