صفحه اصلی > ادبیات یاد و یادمان : وقتی نویسنده به شهر بازمی‌گردد؛ نقش مکان در شکل‌گیری روایت

وقتی نویسنده به شهر بازمی‌گردد؛ نقش مکان در شکل‌گیری روایت

نویسنده‌ای که پس از سال‌ها به شهر و محله کودکی خود بازگشته و در میدان محلی، میان خانه‌های قدیمی و سینمای تعطیل‌شده، نقش مکان در شکل‌گیری روایت و خاطره را بازخوانی می‌کند.

آنچه در این مقاله میخوانید

وقتی نویسنده به شهر بازمی‌گردد؛ مکان فقط دکور نیست

چند ساعت بیشتر طول نکشید تا بفهمم شهر من، با آن چیزی که سال‌ها در داستان‌هایم نوشته بودم، فرق دارد. از پنجره اتوبوس که خیابان اصلی محله کودکی‌ام را دیدم، فهمیدم «بازگشت» فقط یک حرکت جغرافیایی نیست؛ آزمایش صداقت است. سال‌ها در رمان‌ها و یادداشت‌هایم از این شهر نوشته بودم؛ از کوچه‌های بن‌بست، میدان‌های محلی، نانوایی سر کوچه، سینمایی که حالا دیگر وجود نداشت. اما حالا که برگشته بودم، احساس می‌کردم با یکی از شخصیت‌های قدیمی‌ام رودررو شده‌ام؛ شخصیتی که سال‌ها درباره‌اش اغراق کرده بودم، کم‌دیده بودمش، یا به سادگی اشتباه فهمیده بودمش.

این همان نقطه‌ای است که می‌فهمیم مکان در روایت فقط «پس‌زمینه» نیست؛ مثل پرده‌ای که پشت بازیگرها آویزان است. مکان، خودش بازیگر است؛ با خلق‌وخو، حافظه، زخم‌ها و تغییراتی که به‌مرور در صورتش می‌افتد. وقتی نویسنده به شهر بازمی‌گردد، درواقع به یکی از شخصیت‌های اصلی داستان‌هایش بازگشته؛ شخصیتی که سکوت کرده بود، اما هرگز غایب نبوده است.

در این جستار، می‌خواهم از این مواجهه بگویم؛ از لحظه‌ای که خیابان، پل قدیمی، سینما و تلویزیون خاطره‌انگیز، قهوه‌خانه، مدرسه و ایستگاه اتوبوس، از «لوکیشن» به «کاراکتر» تبدیل می‌شوند؛ و از این‌که بازگشت به مکان، چگونه ما را مجبور می‌کند خاطراتمان را بازخوانی و گاهی بازنویسی کنیم.

لحظه برخورد: شهر واقعی در برابر شهر نوشته‌شده

نخستین قدم در محله، همیشه قدمی دودل است. انگار روی صفحه‌هایی راه می‌روی که قبلاً خودت نوشته‌ای و حالا می‌بینی جمله‌ها درست نیستند. من در داستان‌هایم، این خیابان را همیشه خلوت و غبارآلود تصویر کرده بودم؛ جایی که ظهرهای تابستان جز صدای صداهای دوره‌گردها و توپ پلاستیکی بچه‌ها چیزی نمی‌شنیدی. حالا اما بوق موتورسیکلت‌ها، ویترین مغازه‌های تازه و کافه‌ای که وسط خیابان قدیمی سبز شده بود، تصویرم را در هم می‌ریخت.

سال‌ها، شهر را از حافظه و عکس‌های قدیمی بازسازی کرده بودم؛ شبیه کاری که دوربین‌های سینمای نوستالژیک می‌کنند. اما حافظه، وفادار نیست؛ تکه‌تکه انتخاب می‌کند، بعضی چیزها را پررنگ‌تر و بعضی را محو می‌کند.

شهر واقعی، وقتی به آن برمی‌گردی، مثل نسخه اصلی فیلم است؛ و خاطره، شبیه کات‌ نسخه کارگردان؛ پر از حذف و اضافه و قاب‌بندی‌های شخصی.

اینجا است که فهمیدم بسیاری از چیزهایی که نوشته بودم، نه دروغ، که تعبیر شاعرانه بوده است. من از شهر، همان را نوشته بودم که نیاز داشتم ببینم؛ نه آن‌چه واقعاً بود. بازگشت، این فاصله را افشا می‌کند و ما را وادار می‌کند بپرسیم: چقدر از روایت‌هایمان «واقعیت مکان» است و چقدر «نیاز عاطفی ما به آن مکان»؟

مکان به‌عنوان شخصیت: خیابان، پل، سینما، قهوه‌خانه

وقتی بیشتر دقت کردم، دیدم تک‌تک مکان‌های محله، مثل آدم‌ها، رفتار و نقش مخصوص خودشان را در روایت دارند. اگر بخواهم مثل یک رمان‌نویس به آن نگاه کنم، این‌طور می‌بینم:

مکان نقش روایی حس غالب
خیابان اصلی محله شخصیت ناظر؛ شاهد رشد و رفت‌وآمدها حرکت، تغییر، شلوغی
پل قدیمی شخصیت واسطه؛ گذر از کودکی به بزرگسالی تردید، مکث، تصمیم
سینمای تعطیل‌شده شخصیت رویاپرداز؛ آرزوهای نیمه‌تمام حسرت، خیال، امکان
قهوه‌خانه قدیمی شخصیت‌راوی؛ محل جمع شدن قصه‌ها رفاقت، شایعه، روایت شفاهی
مدرسه محله شخصیت سخت‌گیر؛ آموزش و انضباط اضطراب، امید، رقابت

وقتی به این مکان‌ها برگشتم، دیدم نه فقط خاطرات شخصی من، که حافظه جمعی محله در آن‌ها رسوب کرده است. قهوه‌خانه‌ای که حالا تبدیل به فست‌فود شده بود، تا همین ده سال پیش محل قصه‌گویی قهوه‌خانه‌ای و بحث‌های داغ فوتبال و سیاست بود. سینمایی که حالا درش با کرکره بسته شده، جایی بود که اولین‌بار فیلمی دیدم که شهر دیگری را نشان می‌داد؛ همان‌جا فهمیدم که «این شهر» فقط مرکز دنیا نیست.

در رمان‌ها و فیلم‌های زیادی، مکان چنین نقشی دارد. در «بوف کور»، خانه و کوچه و پل، نفس می‌کشند؛ بیمار و وهم‌آلود. در «قصه‌های مجید»، خانه و حیاط ایرانی و کوچه‌های اصفهان، خودشان شخصیت‌اند؛ با بوی نان سنگک، زاینده‌رود، و صدای همسایه‌ها. در سینمای ایران، بارها دیده‌ایم که بازگشت قهرمان به خانه پدری، نقطه اوج داستان است؛ مثل لحظه‌ای که حقیقت بالاخره جرات می‌کند روی زبان بیاید.

بازگشت به شهر و بازنویسی خاطره: چالش‌ها و کشف‌ها

وقتی به محله کودکی‌ات برمی‌گردی، انگار دو فیلم هم‌زمان در ذهنت پخش می‌شود: یکی، «شهر امروز» که جلوی چشم‌هایت است؛ و دیگری، «شهر دیروز» که حافظه‌ات با سمج‌ترین جزئیات ممکن روی آن اصرار دارد. بین این دو، تنشی شکل می‌گیرد که هم آزارنده است، هم خلاق.

چالش‌های مواجهه دوباره با مکان

  • فاصله بین خاطره و واقعیت: می‌بینی حیاطی که در ذهن تو «بزرگ» بود، در واقع چند متر بیشتر نیست. یا کوچه‌ای که همیشه «بی‌انتها» تصورش می‌کردی، در چند قدم خلاصه می‌شود.
  • سوگواری برای مکان از دست‌رفته: نانوایی‌ای که بسته شده، پل تخریب‌شده، درختی که دیگر نیست. هر کدام عزاداری کوچکی در دل تو راه می‌اندازد.
  • برخورد با خودِ گذشته: در پیاده‌روها رد پاهایی می‌بینی که انگار مال کودکی خودت است. حس می‌کنی ممکن است ناگهان نسخه کوچک‌تری از خودت از سر کوچه بپیچد.

کشف‌هایی که فقط با بازگشت اتفاق می‌افتد

  • جزئیات تازه: تابلوهای مغازه‌ای که هرگز نخوانده بودی، رنگ واقعی دیوار مدرسه، بوی قهوه‌خانه‌ای که همیشه از فاصله دور حسش می‌کردی.
  • دیدن جای خودت در بافت شهر: می‌فهمی خانه شما در مرکز توجه محله نبود؛ شاید فقط یکی از خانه‌های بی‌شمار کنار هم بود. این، فروتنی خاصی به روایت می‌آورد.
  • درک «زمان» به‌عنوان شخصیت سوم: نه فقط شهر، که «زمان» هم خودش را نشان می‌دهد؛ در چین‌وچروک دیوارها، در تخته‌سنگ‌های پل، در سکوت سینمای خاموش.

چرا نقطه اوج رمان‌ها و فیلم‌ها، بازگشت به خانه قدیمی است؟

اگر به ساختار بسیاری از رمان‌ها و فیلم‌ها نگاه کنیم، می‌بینیم که لحظه بازگشت به شهر یا خانه قدیمی، معمولاً جایی است که قهرمان با حقیقت اصلی مواجه می‌شود؛ حقیقتی که تمام طول داستان دورش چرخیده بود، اما جرات نگاه مستقیم به آن را نداشت.

در روایت‌های کلاسیک و مدرن، «خانه» اغلب جایی است که گره‌های عاطفی شکل می‌گیرد: رنج‌ها، محرومیت‌ها، اولین عشق‌ها، نخستین شکست‌ها. وقتی قهرمان بعد از سال‌ها برمی‌گردد، درواقع به صحنه جرم برمی‌گردد؛ جایی که داستانش شروع شده بود.

لحظه اوج، دقیقاً همان جایی‌ست که:

  • اتاق قدیمی را دوباره می‌بیند؛ تخت، پنجره، ترک‌های دیوار.
  • از کنار مدرسه‌ای عبور می‌کند که روزهایی طولانی و کند در آن گذرانده.
  • روی پل یا در میدان محلی می‌ایستد و می‌فهمد خودش چقدر تغییر کرده است.

در بسیاری از فیلم‌های ایرانی، بازگشت به محله یا شهر، لحظه اعتراف است. شخصیت، در مواجهه با مکان، نمی‌تواند به داستان‌هایی که سال‌ها برای خودش ساخته، ادامه دهد. خیابان‌ها، با لجاجت، واقعیت را به یادش می‌آورند. همین‌جا است که مکان، نقش وجدان را بازی می‌کند؛ وجدانِ ساکت اما حاضر.

حس‌ها و بدن: شهر را با پا، بینی و گوش می‌نویسیم

پیش از این بازگشت، من شهر را بیشتر با چشم نوشته بودم؛ تصویرها را به کلمه تبدیل کرده بودم. اما قدم‌زدن دوباره در محله نشانم داد که مکان با تمام حواس در حافظه ثبت می‌شود.

  • با پا: شیب کوچه، پله‌های پل، فاصله نانوایی تا خانه، همه در عضلات پا ذخیره شده‌اند. وقتی همان مسیرها را می‌روی، بدن تو سریع‌تر از حافظه‌ات می‌شناسدشان.
  • با بینی: بوی نان داغ خوراک و طعم‌های ماندگار، بوی خاک نم‌خورده بعد از باران، بوی روغن سوخته دکه سیب‌زمینی سرخ‌کرده کنار میدان؛ همه این‌ها در داستان‌ها کمتر نوشته شده‌اند، اما در بدن کاملاً حاضرند.
  • با گوش: صدای اذان غروب، بوق اتوبوس، فریاد بچه‌ها، زنگ مدرسه؛ حافظه شنیداری، لایه‌ای دیگر از شهر را می‌سازد که عکس‌ها هرگز نشانش نمی‌دهند.

این‌جا است که متوجه می‌شویم حس‌ها و حافظه چطور در کنار هم کار می‌کنند. برای منِ نویسنده، این بازگشت یک هشدار هم بود: تا وقتی شهر را فقط به‌صورت یک «لوکیشن بصری» می‌نویسم، بخشی از حقیقت آن را از دست می‌دهم. باید یاد بگیرم بوی نان نانوایی محله، سرمای سنگ پل در سحر زمستان، و خش‌خش برگ‌های پاییزی زیر پایم را هم بنویسم.

از خاطره شخصی تا حافظه جمعی: شهر به‌عنوان آرشیو مشترک

وقتی در میدان محلی ایستادم و به رفت‌وآمد مردم نگاه کردم، فهمیدم این فضا فقط متعلق به خاطرات من نیست. همان مغازه‌ها، همان نیمکت‌ها، همان درخت‌های غبارگرفته، برای هر رهگذر، داستان دیگری را حمل می‌کنند.

شهر، در مقیاس کوچک، چیزی است شبیه یک آرشیو موازی: هر کوچه، یک قفسه؛ هر پل، یک پرونده؛ هر قهوه‌خانه، یک جلد قطور. بسیاری از خاطرات شخصی ما، درواقع نسخه‌های خصوصی از روایت‌های جمعی‌اند. مثلاً تلویزیون سیاه‌وسفید قهوه‌خانه، فقط خاطره من از دیدن بازی تیم محبوبم نیست؛ بخشی از حافظه فوتبالی محله است. مدرسه‌ای که در آن درس خوانده‌ام، بخشی از روایت نسلی از بچه‌های محله است که حالا هر کدام در شهری دیگر زندگی می‌کنند.

اینجا است که زمان و حافظه جمعی به هم می‌رسند. شهر، یک متن واحد نیست؛ مجموعه‌ای از یادداشت‌های پراکنده است که نسل‌های مختلف روی حاشیه‌اش نوشته‌اند. بازگشت به شهر، به ما کمک می‌کند:

  • خاطره شخصی‌مان را در متن بزرگ‌تر اجتماعی قرار دهیم.
  • بفهمیم چه چیزهایی فقط «مال ما» بوده و چه چیزهایی تجربه مشترک نسل یا محله‌مان است.
  • از خودمحوری عاطفی فاصله بگیریم؛ با تواضع بیشتری درباره گذشته بنویسیم.

تمرین‌هایی برای نوشتن شهری: چگونه مکان را به شخصیت تبدیل کنیم؟

اگر بخواهم این تجربه را تبدیل به چند پیشنهاد عملی برای شما کنم؛ برای هر کسی که می‌خواهد ادبیات یاد و یادمان خودش را بنویسد، شاید این تمرین‌ها نقطه شروع خوبی باشد:

۱. پیاده‌روی بدون هدف، با دفترچه

  • یک بعدازظهر، در محله قدیمی‌تان (یا اگر دسترسی ندارید، در محله‌ای که برایتان مهم است) قدم بزنید.
  • به‌جای هدف‌گذاری، خودتان را به دست کوچه‌ها بسپارید.
  • هرجا حس کردید چیزی «آشنا» یا «نامتناسب» است، یادداشت کوتاهی بردارید: رنگ دیوار، بوی دکه، سکوت یا شلوغی.

۲. نوشتن از دید خودِ مکان

  • یک مکان انتخاب کنید: یک پل، یک ایستگاه اتوبوس، یک نانوایی محله.
  • چند پاراگراف از زبان خود آن مکان بنویسید: «من، پل قدیمی محله…»
  • ببینید اگر این مکان می‌توانست حرف بزند، چه چیزهایی را به یاد می‌آورد که شما فراموش کرده‌اید.

۳. مقایسه شهرِ امروز و شهرِ خاطره

  • دو ستون در دفترتان بکشید: «آن‌وقت» و «الان».
  • برای یک مکان مشخص (مثلاً مدرسه یا میدان محلی)، زیر هر ستون چند ویژگی بنویسید: صدا، بو، آدم‌ها، کارکرد.
  • داستان کوتاهی بنویسید که در آن این دو زمان با هم برخورد می‌کنند؛ مثل مواجهه خودِ امروزتان با خودِ کودکی که هنوز در آن مکان پرسه می‌زند.

این تمرین‌ها، شما را از روایت صرفاً احساسی، به سمت روایت دقیق‌تر و چندلایه‌تر از مکان می‌برد؛ روایتی که در آن شهر، فقط پس‌زمینه نیست، بلکه یکی از شخصیت‌های اصلی است که بدون حضورش، داستان ناقص می‌ماند.

جمع‌بندی: بازگشت به شهر، بازنویسی خود

وقتی نویسنده به شهر بازمی‌گردد، در ظاهر دارد به جغرافیای قدیمی برمی‌گردد؛ اما در عمق، به متن‌هایی که سال‌ها در ذهن و دفترش نوشته، رجوع می‌کند. آن‌چه در این سفر اتفاق می‌افتد، فقط دیدن تغییرات شهری نیست؛ نوعی بازخوانی و ویرایش حافظه است. خیابان، پل، سینمای تعطیل‌شده، قهوه‌خانه، مدرسه و میدان، مثل شخصیت‌هایی هستند که بعد از سال‌ها دوباره سرِ صحنه آمده‌اند تا نسخه جدیدی از داستان را بازی کنند.

بازگشت به مکان، ما را وادار می‌کند بپذیریم که خاطرات، هم واقعی‌اند هم ساختگی؛ هم برآمده از بیرون‌اند، هم از درون. شهر به ما یادآوری می‌کند که داستان زندگی‌مان، بدون در نظر گرفتن صحنه‌ای که روی آن بازی شده، ناقص است. شاید به همین دلیل است که بسیاری از رمان‌ها و فیلم‌ها، نقطه اوج خود را در همین مواجهه دوباره با خانه یا شهر قدیمی قرار می‌دهند: لحظه‌ای که می‌فهمیم برای فهمیدن خود، باید مکان را دوباره ببینیم؛ با چشمانی که این‌بار، چیزی فراتر از نوستالژی طلب می‌کنند.

پرسش‌های متداول درباره نقش مکان در خاطره و روایت

چرا بازگشت به شهر یا محله کودکی تا این حد از نظر عاطفی تکان‌دهنده است؟

زیرا محله کودکی، فقط یک لوکیشن ساده نیست؛ جایی است که نخستین تجربه‌های بنیادین ما در آن شکل گرفته: امنیت، ترس، دوستی، شرم، کشف جهان. وقتی برمی‌گردیم، درواقع با لایه‌ای از خودمان مواجه می‌شویم که سال‌ها در سکوت مانده. تضاد بین آن‌چه به یاد داریم و آن‌چه می‌بینیم، ما را دچار شوک عاطفی می‌کند؛ شکی که اگر به آن گوش بدهیم، می‌تواند به فهم عمیق‌تری از خود و گذشته‌مان منجر شود.

چطور می‌توانیم مکان را در خاطره‌نویسی از یک «پس‌زمینه» به «شخصیت» تبدیل کنیم؟

اول باید به مکان جزئیات بدهیم: بو، صدا، بافت، نور، آدم‌هایی که از آن عبور می‌کنند. دوم، باید ببینیم این مکان در زندگی ما چه نقشی بازی کرده: شاهد بوده، محرک تغییر بوده، یا پناهگاه؟ سوم، می‌توانیم از زبان خود مکان بنویسیم یا آن را مثل یک آدم توصیف کنیم: لجوج، آرام، پرهیاهو، خسته. این کار، مکان را از یک دکور ثابت به موجودی زنده تبدیل می‌کند که بر احساس و تصمیم‌های شخصیت تأثیر می‌گذارد.

آیا لازم است حتماً به شهر کودکی برگردیم تا بتوانیم درباره‌اش بنویسیم؟

نه؛ اما بازگشت، کیفیت روایت را عوض می‌کند. اگر امکان بازگشت نداریم، می‌توانیم از عکس‌ها، نقشه‌ها، گفت‌وگو با دوستان قدیمی و جست‌وجو در حافظه جمعی کمک بگیریم. با این حال، قدم‌زدن دوباره در همان کوچه‌ها، شنیدن صدای امروز شهر و مقایسه‌اش با صدای دیروز، لایه‌ای جسمانی و حسی به نوشته اضافه می‌کند که از راه دور به دشواری قابل تکرار است. بازگشت، بیشتر از آن‌که جغرافیایی باشد، نوعی تمرین نگاه دوباره است.

چه‌طور از دام نوستالژی اغراق‌آمیز در نوشتن درباره شهر و محله فرار کنیم؟

یکی از راه‌ها، پذیرش این است که شهر همیشه «بهتر» یا «بدتر» نبوده؛ فقط «دیگر» بوده است. می‌توانیم علاوه بر لحظه‌های شیرین، لحظه‌های ترس، تنهایی، تبعیض یا بی‌عدالتی را هم به یاد بیاوریم. همچنین مقایسه منصفانه بین آن‌وقت و الان کمک می‌کند: چه چیزهایی بهتر شده، چه چیزهایی از دست رفته، و چه چیزهایی صرفاً تغییر کرده‌اند. روایت صادق، شهر را نه بهشت از دست‌رفته می‌بیند، نه جهنم امروز؛ بلکه موجودی زنده که با ما پیر شده است.

چطور می‌توانم تجربه شخصی‌ام از شهر را به متنی قابل اشتراک برای دیگران تبدیل کنم؟

کافی است از جزئیات خاص شروع کنید، اما به احساسات عمومی برسید. مثلاً به‌جای این‌که فقط بنویسید «مدرسه ما حیاط بزرگی داشت»، از صدای زنگ، بوی گچ، و اضطراب صف صبحگاهی بنویسید؛ چیزهایی که دیگران هم می‌توانند در تجربه خود پیدا کنند. همچنین بد نیست تجربه خود را در بافت بزرگ‌تر قرار دهید: در تاریخ شهر، در تغییرات معماری، یا در تحولات نسلی. آن وقت، خاطره شخصی شما به تکه‌ای از حافظه جمعی تبدیل می‌شود و خواننده در آن، ردپای خودش را هم پیدا می‌کند.

مانی فرهام- نویسنده تحریریه صدای خاطرات
مانی فرهام با نگاهی آرام و دقیق به دنیاهای تصویر و صدا وارد می‌شود و از فیلم‌ها، موسیقی و متن‌هایی می‌نویسد که در حافظه ما جای گرفته‌اند. او روایت هنر را از میان حس‌ها و لحظه‌ها عبور می‌دهد و نقدی ارائه می‌کند که بر پایه فهم عمیق، توجه انسانی و پیوند با نوستالژی ایرانی شکل گرفته است.
مقالات مرتبط

قصه‌های مدرسه؛ انشاهایی که در آن‌ها اولین‌بار خودمان را نوشتیم

قصه‌های مدرسه و انشا؛ از بوی دفتر نو تا فایل ورد. در این یادداشت، مانى فرهام از انشاهایی می‌گوید که در آن‌ها اولین‌بار «خودمان» را نوشتیم و مدرسه را به کارگاه خاطره‌سازی و خودآگاهی تبدیل کردیم.

کتاب‌هایی که بلوغ ما را رقم زدند؛ تأثیر رمان‌های ممنوعه دهه 80 و 90

روایت‌ تحلیلی از رمان‌های ممنوعه و نیمه‌ممنوع دهه‌ ۸۰ و ۹۰ که پنهانی در کیف مدرسه و زیر پتو خوانده می‌شدند و برای نسل نوجوان ایرانی، نوعی بلوغ فکری، عاطفی و سیاسی ساختند.

ادبیات کودک و قدرت ترمیم خاطره؛ از حسنی‌ تا قصه‌های شب رادیو

در این یادداشت از مجله خاطرات، نقش ادبیات کودک، از شعرهای ساده «حسنی» تا قصه‌های شب رادیو، در ترمیم زخم‌های کوچک کودکی و ساختن حافظه‌ای امن برای بزرگسال امروز را با نگاهی روان‌شناختی و نوستالژیک بررسی می‌کنیم.

چیزی بنویسید، بماند به یادگار

دوازده + پنج =