عید در سایهی کمبود، روشن با امید
نوروز در دههی ۶۰ و ۷۰، تنها یک مناسبت نبود؛ «نَفَسِ تازهی ملتی خسته» بود. در خانههایی که بوی نفت و صابونِ رختشویی در هم میپیچید، سبزهها روی طاقچههای کوچک سبز میشدند و تقویمِ کهنه با شوقی کودکانه ورق میخورد. همه میدانستند که سال نو، با همان وسایلِ قدیمی، باید نو شود.
در سالهایی که هنوز صدای آژیرها و اخبار جنگ از تلویزیونهای دوکاناله شنیده میشد، مردم با تمام دلشان آیین نوروز را برپا میکردند. سفرهها ساده بود، اما حس زندگی در آن جاری بود.
پدرها با لباس کارِ شستهشده و کفش واکسخورده پشت سفره مینشستند و مادرها سبزه را با روبانی رنگرفته میبستند. بچهها هنوز چشم به تنگ ماهی دوخته بودند، حتی اگر ماهیها از بازارِ محلی خسته و بیجان آمده باشند. آن روزها «داشتن» به معنیِ فراوانی نبود؛ به معنیِ «زنده ماندنِ معنا» بود.
هرچند کوپنها و صفهای طولانی بخشی از زندگی روزمره بودند، اما کسی به این فکر نمیکرد که عید را حذف کند. در محلهها، زنان کنار هم سبزه میکاشتند، لباسها را با دقت میدوختند و بوی وایتکسِ خانهتکانی با بوی ترمهی قدیمیِ سفرهی هفتسین قاطی میشد. در بسیاری از خانهها هنوز بخاری نفتی کنار رادیوی کوچک، صدای تحویل سال را پخش میکرد و کسی برای کمبودنها غمگین نمیشد.
در نوروز دهه ۶۰ و ۷۰، «نو شدن» به معنی خرید نبود، به معنی «ترمیم» بود. مادری که لباس کهنهی دخترش را رفو میکرد تا دوباره نو شود، در واقع دارد به ما یاد میدهد که شادی، همیشه از دلِ سختی زاده میشود. «آنوقتها عید یعنی برقِ تازه روی همان ظرفهای قدیمی، و لبخندِ تازه روی همان چهرههای خسته.»
هفتسینهای ساده اما شریف
در نوروز دهه ۶۰ و ۷۰، سفرههای هفتسین با سادگیشان دل میبردند. خبری از ظرفهای کریستال یا دکورهای تزئینی نبود؛ اما هر سینی، آیینهی عشق و خلوص بود. بوی جوانهی گندم خیسخورده با بخار چای تازه دم، فضای خانه را پر میکرد و نورِ ملایمِ لامپِ سقفی روی سکهها میدرخشید.
مادرها سبزه را با حوصله میکاشتند. اغلب در استکانهای بلور ترکخورده یا بشقابهای لبپَر، دانههای گندم را از یک هفته مانده به عید خیس میکردند. سبزه، سبز میشد و امید را سبز میکرد. بچهها مأمور آبیاری بودند؛ دانهها را نوازش میکردند، انگار با خودِ بهار حرف میزنند.
تخممرغها با آبرنگهای مدرسه رنگ میگرفتند. هر خانهای بوی گواش و صابون میداد. روی بعضیها خورشید میکشیدند، روی بعضی اسمِ خواهر و برادر. سادگی در آن روزها نه ضعف، که زیبایی بود. تخممرغهای رنگیِ خانگی، هزار بار دلنشینتر از مدلهای براقِ آماده بودند.
در میانِ سفره، آینهای کوچک قرار داشت؛ معمولاً قابدار و قدیمی، با لکههای نقرهای. اما تصویرش، زلالترین لحظهی خانواده را بازتاب میداد. سکهها همان اسکناسهای عیدیِ تاخوردهی سال قبل بودند، که دوباره صافشده و با نیتِ برکت روی سفره گذاشته میشدند. کنارشان قرآن، شاهنامه یا حتی دیوان حافظ میدرخشید، نه برای تزیین، بلکه برای دلگرمی.
در بعضی خانهها، چون تنگ ماهی گران بود، لیوانی ساده با یک ماهی کوچک جایگزینش میشد. مادرها حواسشان بود که ماهی تا سیزده بدر زنده بماند، بچهها اسمش را میگذاشتند و برایش قصه میساختند. «در آن سالها، سفرهی هفتسین مثلِ زندگی بود: شاید کمرنگ، اما بیریا.»
وقتی نور تلویزیون روی سفره میافتاد و برنامهی تحویل سال پخش میشد، همه کنار هم مینشستند. پدر دعا میخواند، مادر اشک شوق میریخت و بچهها با شوقِ اسکناسهای نو منتظر «تحویلِ سال» بودند، نه به معنای ساعت، بلکه به معنای دل.
در پایان، آن سفرههای ساده نه فقط برای تبرک، بلکه برای تمرکز بر معنا چیده میشدند؛ معنای نو شدنِ دل، نه خانه. آنها میدانستند که برای ساختنِ بهار، لازم نیست دنیا را تغییر دهی، کافیست نیتت را تازه کنی.
خانهتکانی جمعی؛ همیاری در روزهای تنگ
در نوروز دهه ۶۰ و ۷۰، خانهتکانی فقط شستن و تمیزکردن نبود؛ آیینی از همکاری و دلگرمی بود. کوچهها پر از صدای خاکاندازهای فلزی، جاروهای حصیری و سطلهای آب بود که از پشتبام تا حیاط میچکید. بوی صابون رختشویی، نفت و آفتاب با هم قاطی میشد و بهار از همین بوها شروع میکرد به آمدن.
زنها به خانهی هم سر میزدند تا کمک کنند؛ یکی پرده میشست، دیگری قالی را میچلاند. اگر کسی نردبان نداشت، همسایهاش قرض میداد. بچهها با شورِ کودکانه کفِ حوض را تمیز میکردند، بیآنکه بدانند دارند بخشی از یک رسم کهن را زنده نگه میدارند.
خانهتکانی آن روزها، تمرینی برای «باهم بودن» بود. مادرها در میان خستگیشان آواز میخواندند و پدرها، غروبها، با سطل آب و حوله میآمدند تا چراغ و شیشهها را برق بیندازند.
در آن روزها، گردگیری فقط از خانه نبود؛ از دلها هم بود.
این همکاریِ ساده، به محلهها جان میداد؛ محلههایی که هر صبح از بوی تمیزی و هیاهوی تدارک عید لبریز میشدند. خانهها کوچک بود، اما دلها بزرگ. نوروز نزدیک میشد و همه میدانستند: خانهای که با عشق تمیز شود، بهار زودتر به آن سر میزند.
خرید شب عید با کوپن و صف؛ اقتصاد قناعت
در نوروز دهه ۶۰ و ۷۰، خرید شب عید نه به معنای پرکردن سبدها، که تمرینی برای صبر و قناعت بود. کوپنها مثل برگهای زرین زندگی بودند؛ برگههای کوچکی که سرنوشت برنج، قند، روغن و حتی پارچه را تعیین میکردند. مردم با لبخند در صف میایستادند؛ نه فقط برای خرید، بلکه برای گفتوگو، برای شنیدن خبرِ تازه، برای حسِ باهمبودن.
مغازهدارها شیرینیها را سهمیهبندی میکردند. بوی شیرینی نخودچی و نان برنجی، کوچهها را پر میکرد، حتی اگر هر خانواده فقط چند عدد میخرید. بچهها همان چند شیرینی را تا روز عید نگه میداشتند، چون میدانستند «کم بودن» به معنی «کمارزش بودن» نیست.
لباس نو، معنای دیگری داشت. مادرها شب تا صبح میدوختند؛ از تکههای مانده پارچه، برای بچهها پیراهنی تازه درست میکردند.
دیدوبازدیدها؛ شبکهٔ اجتماعیِ واقعی
در نوروز دهه ۶۰ و ۷۰، دیدوبازدیدها مهمترین اتفاق عید بود؛ نه از سر رسم، بلکه از دل دلتنگی. تلفنها محدود بودند و موبایلی در کار نبود؛ تنها راه احوالپرسی، در زدنِ در خانهها بود. در هر محله، صدای زنگِ خانهها قطع نمیشد؛ و پشت هر در، لبخند و آغوشی منتظر بود.
مادرها چای میریختند در استکانهای کمرباریک و شیرینیها را در بشقابهای گلسرخی میچیدند. آجیلها ساده بود، اما دلپذیر: کشمش، نخودچی، تخمه آفتابگردان. بچهها در اتاق کناری بازی میکردند و بزرگترها از حالِ غایبان حرف میزدند. کارتهای تبریکِ کاغذی هنوز رسم بود؛ با جملههایی دستنویس و خطهایی که از دل میآمد.
دیدارها کوتاه اما پرمهر بود. کسی درگیر ظاهر نبود، همه دنبالِ یاد بودند.
در آن روزها، دیدوبازدید فقط برای حفظ سنت نبود؛ برای ترمیم رابطهها و همدردی بود. هر فنجان چای، آشتی میآورد و هر لبخند، فاصلهها را کم میکرد.
نوروز آن سالها، رسانهای نداشت جز صدای خندهها. صدایی که در کوچهها میپیچید و معنای واقعیِ «سال نو مبارک» را زنده میکرد.
پایان جنگ و بازگشت رنگها
در واپسین سالهای نوروز دهه ۶۰ و ۷۰، با خاموش شدن صدای آژیرها و بازگشت آرامش، عید طعم دیگری پیدا کرد. خیابانها دوباره رنگ گرفتند؛ مغازهها پر از پارچههای گلدار، کفشهای نو، و اسباببازیهایی که سالها در ویترینها خاک خورده بودند. مردم، هنوز خسته از جنگ، دلشان تنگِ شادی بود و نوروز، بهانهای شد برای «شروع دوباره».
در بازارها، صدای خنده و چانهزدن میپیچید. بوی شیرینیهای تازه، جای بوی نفت و دود را گرفت. پدرها با همان درآمد محدود، میخواستند برای بچهها عیدی واقعی بخرند؛ عروسکهای نایلونی، ماشینهای فلزی، یا توپهای پلاستیکی راهراه. مادرها با اشکِ شادی به vitrines نگاه میکردند؛ نه از وفور کالا، از بازگشتِ زندگی.
در تلویزیون، چهرهها شادتر شده بود. ترانهها رنگیتر، برنامهها پرنورتر. مردم بعد از سالها سختی، برای اولین بار احساس کردند که میشود بینگرانی لبخند زد.
«رنگها برگشتند، نه فقط به لباسها؛ به دلها.»
نوروز در آن روزها، جشنِ صلح بود. مردمی که جنگ را تاب آورده بودند، حالا جشنِ ماندن میگرفتند. هر سبزه، نشانهای از دوبارهروییدن بود؛ از امیدی که، هرچند زخمخورده، هنوز زنده بود.
از خاطره تا معنا؛ چهچیز را میتوان امروز زنده کرد؟
امروز، در میان زرقوبرق عیدهای مدرن، شاید بد نباشد لحظهای چشم ببندیم و به نوروز دهه ۶۰ و ۷۰ فکر کنیم؛ به روزهایی که معنا، مهمتر از تعداد وسایل روی سفره بود. آن نسل یادمان داد که شادی، خریدنی نیست، ساختنیست. با دست، با دل، با نیت.
میتوانیم بسیاری از آن سادگیها را دوباره زنده کنیم: سبزه را با دست خود بکاریم، کارت تبریک را بنویسیم، تخممرغها را با بچهها رنگ کنیم و دیدارها را حضوری کنیم، نه تصویری. خانهتکانی را از دلها شروع کنیم، نه فقط از کمدها.
نوروزِ اصیل یعنی همین: نو شدن درون، نه فقط ظاهر.
«آن نسل در سختیها بهار ساخت؛ ما میتوانیم در وفور، معنا بسازیم.»
بیایید سفرهها را سبکتر، اما دلها را پرتر بچینیم. اگر هفتسین را با عشق آماده کنیم، حتی بدون تجمل، خانهمان بوی بهشت میدهد. خاطرات آن سالها فقط یاد گذشته نیستند؛ راهنمای امروز ما هستند برای بازگشت به صداقت، به همدلی، و به درخششِ امیدی که هیچ کوپنی نمیخواست، اما در دل همه بود.
نوری که هنوز خاموش نشده است
نوروز دهه ۶۰ و ۷۰ برای بسیاری از ما فقط یاد گذشته نیست؛ نشانهایست از اینکه در سختترین روزها هم، زندگی راه خودش را پیدا میکند. آن نوروزها، در خانههای کوچک و ساده، معنایی بزرگ داشتند: دوام، محبت، و ایمان به فردا. در روزگاری که برق میرفت، دلها روشن میماند. در زمانی که کوپن جای پول را گرفته بود، لبخند جای طلا را پر میکرد.
مردم یاد گرفته بودند که بهار، درونِ خودِ آدمهاست؛ نه در شاخهها و گلها. هر خانهای با یک آینهی کوچک، چند سیب سرخ و سبزهای سبز، جهانی از امید میساخت. شاید آن سالها کمبود بود، اما کملطفی نبود؛ هر چیز سادهای، معنا داشت.
«نوروزِ آن روزها، یادآور این است که امید، حتی در زمستانِ سخت هم میروید.»
امروز، وقتی به گذشته نگاه میکنیم، باید بدانیم: آن خاطرات فقط مال دیروز نیستند، بلکه چراغِ امروزند. اگر یاد بگیریم از همانها الهام بگیریم از سادگی، از همدلی، از خلوص، میتوانیم در دل دنیای شلوغ امروز هم، دوباره آن بهار گمشده را پیدا کنیم.
مجله خاطرات از شما دعوت میکند: بهار امسال، یکی از رسمهای قدیم را زنده کنید. بنویسیدش، برای خودتان و نسل بعد. چون هر خاطره، دانهایست از امید در خاک زمان.


