قصههای مدرسه و انشا؛ جایی که اولینبار خودمان را نوشتیم
یک روزی توی کلاس انشا، معلم روی تخته با ماژیک قرمز نوشت: «تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟». ما هنوز فرق «چگونه» و «چطوری» را درست نمیفهمیدیم، اما مجبور بودیم برای اولینبار چیزی شبیه زندگی خودمان را روی کاغذ تعریف کنیم. قصههای مدرسه و انشا، با همهی کلیشهها و موضوعات تکراریشان، جایی بود که بچهها در سکوت کلاس، با خطخوردگیها و پاککنهای آبی، آرامآرام تمرین میکردند «خودشان» باشند؛ یا حداقل نسخهای قابلقبول از خودشان را بنویسند.
بوی بوی دفتر نو، صدای تیز کردن بوی مداد نجاری، حرکت آرام خودکار قرمز روی حاشیهی سطرها، و نفسهایی که توی صف نمرهگرفتن حبس میشد، همهی اینها امروز که نگاه میکنیم، بخشی از تحصیل و آموزش ما نیست فقط؛ یک کارگاه بیبرنامه اما جدیِ خاطرهسازی بود. مدرسه شاید خیلی وقتها اجازه نداد آنطور که هستیم خودمان را بنویسیم، اما همان تمرینهای نصفهنیمه، بذری شد برای روایتگری و خودآگاهی نسلها.
از «اولین روز مدرسه من» تا «علم بهتر است یا ثروت»؛ موضوعهایی که همه را شبیه هم میکرد
لیست موضوعهای انشا، در بیشتر مدرسههای ایران، شبیه هم بود؛ انگار یک فهرست نامرئی از دهه شصت تا نود، دستبهدست شده بود: «اولین روز مدرسه من»، «تعطیلات خود را چگونه گذراندید»، «علم بهتر است یا ثروت»، «شغل آینده من»، «فواید نظم و انضباط». موضوعها عام بود، ولی زندگی ما خاص. بین این دو فاصله، شکافی بود که باید با خیال، دروغ، سانسور یا شجاعت پُرش میکردیم.
در انشای «علم بهتر است یا ثروت»، خیلیهایمان میدانستیم پدر خستهای که دو شیفت کار میکند، جواب را از قبل تعیین کرده است؛ اما برگهی امتحان، فقط یک پاسخ «درست» داشت: «علم بهتر است، چون چراغ راه آینده بشر است». آنجا، خیلی از بچهها یاد گرفتند بین چیزی که فکر میکنند و چیزی که باید بنویسند، تفکیک بگذارند؛ دو نسخه از خودشان داشته باشند: «خود واقعی» و «خود قابل نمرهگرفتن».
انشاهایی مثل «تعطیلات خود را چگونه گذراندید» هم برای بعضیها میدان نمایش سفر شمال و ویلای دماوند بود، و برای بعضیها تمرین خلاقیت در بازنویسی همان چند روزی که بین کوچه، تلویزیون و نانوایی محله گذشته بود. خیلیها یاد گرفتند که چطور از یک تابستان معمولی، قصهای بسازند که روی کاغذ، «جذابتر» بهنظر برسد؛ این همان جایی است که مدرسه، ناخواسته، ما را وارد کلاس کوچک ادبیات یاد و یادمان کرد.
بو و بافت دفتر مشق؛ وقتی کاغذ هم شخصیت داشت
برای نسلهایی که هنوز با دفتر کاهی، خط راهراه آبی کمرنگ و جلدهایی با عکس درخت و پروانه بزرگ شدهاند، خود «دفتر مشق» یک شخصیت است. باز کردن جلد سفت، بوی کاغذی که کمی زبر بود، تماس بندانگشت با لبهی کندهشدهی برگه، همه در حافظه حسی ما حک شدهاند؛ اثری از حسها و حافظه که بعد از سالها، با دیدن یک دفتر ساده در کتابفروشی، ناگهان بیدار میشود.
در بسیاری از خانهها، دفتر مشق فقط دفتر نبود، یک شیء آشنا در کنار باقی اشیای قدیمی و وسایل روزمره بود: کنار مدادهای کوتاهشده، پاککنهای نیمخورده، دفتر نیمهسوختهی برادر بزرگتر یا جدول ضرب لابهلای نقاشیهای حاشیه. کودکیِ ما روی همین کاغذها ورق میخورد.
نسل جدیدتر با دفترهایی تمیزتر، کاغذهای سفیدتر و طرحهای کارتونی رنگیتر بزرگ شد. کمکم جایی در میانهی راه، دفتر مشق از یک «شیء ساده» تبدیل شد به «محصول فانتزی»؛ اما برای خیلیها، آن چیزی که میمانَد نه برند دفتر، که حس اولینبارهاییست که وسط صفحه، جرأت کردیم یک جملهی شخصی بنویسیم؛ مثلاً: «من از تاریکی میترسم»، «دلم میخواهد معلم شوم ولی بابا میگوید مهندس بهتر است».
خودکار قرمز معلم؛ خط مرزی بین شرم و افتخار
هیچچیز به اندازهی خودکار قرمز معلم، در خاطرات انشا و دفتر مشق، دوگانه نیست. همان مرکبی که میتوانست با یک «آفرین، خیلی خوب» در حاشیهٔ کاغذ، یک کودک خجالتی را برای چند روز سبک و خوشحال کند، میتوانست با یک «بیارتباط با موضوع» یا «تمیز بنویس» او را در سکوت به زمزمهٔ شرم بیندازد.
حاشیههای قرمز دفتر ما، دفترچهی حاشیهنویسی شخصیتمان بود؛ جایی که بزرگسال ناشناسی به نام «معلم»، به خودش اجازه داده بود زیر جملههای ما خط بکشد، غلطهایمان را دایره کند، و گاهی هم دور کلمههایی که دوست داشتیم علامت تعجب بگذارد. ما از همانجا یاد گرفتیم که «روایت شخصی» هم میتواند نمره داشته باشد، قضاوت شود، مقایسه شود؛ و البته، گاهی تشویق.
برای خیلیها، اولینبار که فهمیدند «چطور مینویسند»، نه در صفحهٔ اینستاگرام بود و نه در فایل ورد، بلکه در همان خطخوردگیهای آبی و قرمز بود. بعضیها شنیدند: «خطت خوب است، انشایت هم قشنگ است، بنویس» و بعدها مسیر نوشتن را جدیتر رفتند؛ بعضی دیگر یاد گرفتند که صدایشان را جایی بیرون از دفتر پیدا کنند، چون دفتر برایشان بیشتر میدان قضاوت بود تا رهایی.
چالش: بین صداقت و نمرهگرفتن گیر کرده بودیم
کلاس انشا، در ظاهر، جایی برای «بیان احساسات» بود؛ اما در عمل، خیلی وقتها میدان چانهزنی بین صداقت و نمره. چالش ساده اما عمیق بود:
- اگر آنچه واقعاً در خانه و کوچه و دلمان میگذرد را بنویسیم، ممکن است «بیادب»، «بیانضباط» یا «غیرقابلچاپ» بهنظر برسیم.
- اگر نسخهی رسمی و تمیز را بنویسیم، نمره میگیریم اما چیزی از خودمان نمیماند.
راهحل نانوشتهی بسیاری از ما این بود: ساختن ترکیبی از هر دو؛ مقدار کمی حقیقت، آمیخته با جملات کتاب درسی. شاید همانجا بود که تمرین کردیم چطور «روایت» بسازیم، نه فقط خاطرهی خام؛ و این، هرچند پر از محدودیت، بذری شد برای توانایی بعدیمان در نوشتن، تعریفکردن و ویرایشکردن داستان زندگی.
جدول یک خاطره: از دفتر کاهی تا فایل ورد
تجربهٔ نوشتن، برای نسلهای مختلف ایرانی، فرمهای متفاوتی داشته است؛ اما در هسته، همان تمرین «خودنوشتن» مانده. برای اینکه این تفاوتها را بهتر ببینیم، شاید یک جدول کوچک کمک کند:
| نسل | ابزار نوشتن | فضای کلاس و انشا | نوع خاطرهٔ ماندگار |
|---|---|---|---|
| دهه ۶۰ و اوایل ۷۰ | دفتر کاهی، مداد سیاه، خودکار آبی و قرمز | کلاسهای شلوغ، نیمکتهای فلزی، خواندن بلند انشاها | بوی کاغذ، صدای معلم، استرس بلندخوانی |
| اواخر ۷۰ و ۸۰ | دفترهای رنگی، رواننویس، گاهی کامپیوتر در خانه | موضوعهای تکراری، اما معلمهای متنوعتر در روش | مقایسهٔ نوشتهها، کشف استعدادهای ادبی در مدرسه |
| دهه ۹۰ به بعد | فایل ورد، موبایل، نوتبرداری دیجیتال در کنار دفتر | کلاسهای ترکیبی، پروژههای آنلاین، گاهی وبلاگ و شبکه اجتماعی | اسکرینشاتها، پستهای قدیمی، انشاهایی که در فضای مجازی ادامه پیدا میکنند |
اما فراتر از ابزار، یک چیز ثابت مانده: لحظهای که باید از سومشخصِ کتاب درسی، به اولشخص خودمان برسیم؛ از «دانشآموز وظیفهشناس باید…» به «من دیشب خواب دیدم که…».
کلاس انشا بهعنوان کارگاه ناخواستهٔ خودشناسی
اگر کمی مهربانتر و از فاصله نگاه کنیم، میتوانیم کلاس انشا را، با همهی نقصها و سختگیریهایش، بهعنوان یک کارگاه ابتدایی خودشناسی ببینیم. سؤالهایی که روی تخته نوشته میشدند، گاهی ساده بودند، اما در عمق، از ما میپرسیدند:
- در تعطیلات چهچیزی برایت مهم بود که یادت مانده؟
- «اولین روز مدرسه من» یعنی منِ آن روز کی بودم؟ ترسیده، هیجانزده، گیج، یا خوشحال؟
- وقتی مینویسی «شغل آینده من»، واقعاً چه کسی را میبینی؟ خودت را، یا رؤیای دیگران را؟
ما در آن سالها زبان روانشناسی و خودکاوی نداشتیم، اما همین تمرینهای ساده، ما را عادت داد که از «خارج» به «داخل» نگاه کنیم؛ که بین یک اتفاق و احساسی که در ما بیدار کرده، پلی از کلمات بزنیم. هر بار که معلم میگفت: «حالا بنویسید»، در واقع داشت میگفت: «حالا کمی به خودتان نگاه کنید، حتی اگر با کلماتِ قرضی».
شاید اگر آن روزها کسی به ما میگفت این چند خط در دفتر مشق، سالها بعد، تبدیل میشود به اولین آجرهای خانهٔ حافظه شخصیمان، جدیتر به فاصلهی بین جملهها نگاه میکردیم. اما شاید هم خوب شد که نمیدانستیم؛ چون بیخبر، صادقتر بودیم.
مدرسه، کارگاه تولید خاطره و روایت؛ از زنگ انشا تا حیاط
مدرسه فقط محل تدریس ریاضی و علوم نبود؛ یک زیستجهان کامل بود با بوها، صداها و آیینهای خودش. از صف صبحگاهی تا دعوای سر نیمکت کنار پنجره، از سرودهای جمعی تا زنگ آخر که مثل آزادی کوچک روزانه بود. در دل این جهان، زنگ انشا نقطهای بود که حافظه و تخیل به هم گره میخوردند.
هدف رسمی آموزشوپرورش شاید «تقویت مهارت نوشتن» بود، اما آنچه عملاً اتفاق میافتاد، چیزی نزدیکتر بود به تمرین ساختن روایت شخصی. وقتی بعد از زنگ ورزش، نفسنفسزنان مینشستیم و معلم میگفت: «در مورد یک بازی که دوست دارید بنویسید»، ما فقط قواعد نگارشی را تمرین نمیکردیم؛ داشتیم تاریخچهی کوچک بازیها و دوستیهای همسنوسالانمان را در حاشیهٔ دفتر مشق ثبت میکردیم؛ چیزی که امروز در دستهٔ بازیها و سرگرمیهای قدیم جا میگیرد.
در حیاط مدرسه، زیر سایهٔ سروهای مدرسه، در صف آبخوری، در راهپلهای که دیوارش پر از خطخطی بود، مادهٔ خام همین انشاها تولید میشد؛ دعواها، آشتیها، قول و قرارها، حیاطی که یک روز بارانخورده و لیز بود، روز دیگر پر از برگ زرد. ما بعداً، سر میز تحریر، سعی میکردیم این تکههای زندگی را به زبان «قابلچاپ» برگردانیم.
نکات برجسته: چرا انشا هنوز هم مهم است؟
- تمرین دیدن جزئیات: مجبورمان میکرد یک روز عادی را با دقت بیشتری مرور کنیم.
- تمرین روایتکردن خود: حتی اگر با کلیشه و سانسور، اما در نهایت با ضمیر «من».
- پل بین نسلها: پدر و مادری که انشای «علم بهتر است یا ثروت» نوشته بودند، حالا با بچهای روبهرو میشدند که همان موضوع را، با کلمات تازهای مینوشت.
- یادگار قابلبرگشت: دفتر مشق، بر خلاف حرفهای شفاهی، قاب شدنی و مرورشدنی بود؛ میشد سالها بعد از توی کارتنها بیرونش کشید.
از حاشیهٔ دفتر تا نوت موبایل؛ ادامهٔ قصهٔ انشا در دنیای دیجیتال
امروز، بسیاری از همان بچهها که روزی انشا مینوشتند، در نوت موبایلشان، کپشن اینستاگرام، یا فایلهای پراکندهٔ لپتاپ، نسخههای تازهای از «تعطیلات خود را چگونه گذراندید» را مینویسند؛ فقط قالب عوض شده است. بهجای اینکه معلم با خودکار قرمز زیر غلطها را خط بکشد، حالا دوستان و فالوئرها با لایک و کامنت، به روایت ما واکنش نشان میدهند.
تفاوت مهم این است که امروز، هرکس میتواند معلم و مخاطب خودش باشد؛ میتواند ثبت خاطره با ابزارهای دیجیتال و هوشمند را طوری انجام دهد که شبیه همان دفتر مشق قدیمی، اما با آزادی بیشتر باشد. در عینحال، خطر سطحیشدن هم بیشتر است؛ جملهها کوتاهتر، حوصلهها کمتر، و وسوسهٔ «خوب دیده شدن» پررنگتر.
شاید بد نباشد هر از گاهی به خودمان یادآوری کنیم که میتوانیم از میراث کلاس انشا استفاده کنیم؛ از آن صبر، از آن دقت در جزئیات، از آن جرأتِ اعترافهای کوچک. میشود قبل از فشردن دکمهٔ «انتشار»، یک لحظه به خودمان بگوییم: «اگر این قرار بود انشای یک دفتر کاهی باشد، چطور مینوشتمش؟»
چطور امروز، برای خودمان «دفتر انشا» تازه بسازیم؟
اگر از دور به زندگیمان نگاه کنیم، میبینیم هنوز هم موضوعهای انشای مدرسه، هر سال در شکلهای تازه تکرار میشوند. هر تابستان دوباره باید جواب بدهیم «تعطیلات خود را چگونه گذراندید»، هر تغییر شغل یا مهاجرتی نسخهای تازه از «اولین روز مدرسه من» است، و هر بار که با سؤال «علم بهتر است یا ثروت» مواجه میشویم، در واقع داریم بین معنای زندگی و امنیت مالی چانه میزنیم.
شاید بد نباشد، حالا که دیگر نمرهای در کار نیست، برای خودمان یک دفتر انشای تازه بسازیم؛ کاغذی یا دیجیتال. میتوانیم چند موضوع قدیمی را دوباره بنویسیم، اما اینبار بدون سانسور و برای خواندنِ خودمان:
- «تعطیلات امسال را چگونه گذراندم؛ و چه حسی نسبت به آن دارم؟»
- «اولین روز کاری من» به جای «اولین روز مدرسه من».
- «علم بهتر است یا آرامش؟» بهعنوان نسخهی بزرگسالی آن سؤال قدیمی.
این تمرینهای ساده، ما را دوباره به همان کودک پشت نیمکت وصل میکنند؛ کودکی که شاید دستهایش عرق کرده بود، اما جایی وسط صفحه، شجاعت داشت یک «من» بنویسد. در نهایت، قصههای مدرسه و انشا به ما یاد دادند که زندگی، مجموعهای از پیشنویسهاست؛ و ما حق داریم هر بار، نسخهای صادقانهتر از خودمان بنویسیم.
جمعبندی؛ انشاهایی که هنوز تمام نشدهاند
اگر امروز چشمهایمان را ببندیم و به عقب برگردیم، احتمالاً یکی از واضحترین صحنهها، کلاسیست با نیمکتهای فلزی، معلمی که میگوید «دفتر انشات را دربیاور»، و دفتری که بوی کاغذ نو میدهد. در آن دفترها، ما فقط از تابستان و برف و رؤیای شغل آینده ننوشتهایم؛ در حاشیهی سطرها، مشقِ خودآگاهی و روایتگری تمرین کردهایم.
نسلهای بعدی شاید دیگر هیچوقت انشای «علم بهتر است یا ثروت» را روی کاغذ خطدار ننویسند، اما نسخههای دیجیتال همان سؤال را هر روز در زندگیشان تجربه میکنند. مدرسه، با همهی محدودیتها، یک کارگاه ناخواستهی خاطرهسازی بود؛ از بوی گچ و زنگ تفریح تا جوهر خودکار قرمز. حالا نوبت ماست که این تمرین ناتمام را ادامه بدهیم؛ دفترهای قدیمی را ورق بزنیم، انشاهای جدیدی برای خودمان بنویسیم، و بفهمیم چطور در طول سالها، از «شاگردِ انشا» بودن، آرامآرام به «نویسندهی خاطرات خودمان» تبدیل شدهایم.
پرسشهای متداول دربارهٔ قصههای مدرسه و انشا
چرا انشاهای مدرسه اینقدر در حافظه ما ماندگار شدهاند؟
چون انشا، اولین جایی بود که زندگی شخصیمان با فضای رسمی مدرسه تلاقی میکرد. بر خلاف مشق ریاضی یا املا، در انشا باید از «من» حرف میزدیم؛ از تعطیلات، ترسها، آرزوها. این ترکیبِ «احساس شخصی + قضاوت معلم + بوی دفتر نو» یک بسته حسی کامل ساخت که در حافظه ماندگار شد. هر بار بوی کاغذ یا جوهر خودکار را حس میکنیم، بخشی از آن صحنهها در ذهنمان دوباره پخش میشود.
آیا موضوعهای کلیشهای مثل «علم بهتر است یا ثروت» واقعاً به خودشناسی کمک میکردند؟
اگرچه این موضوعها کلیشهای و جهتدار بودند، اما در عمل، بسیاری از بچهها هنگام نوشتن، ناگزیر با باورهای خودشان روبهرو میشدند. شاید روی کاغذ «علم بهتر است» را مینوشتند، اما در دل، ترجیح دیگری داشتند. همین فاصله بین نوشته و احساس، نقطهی شروع یک گفتوگوی خاموش درونی بود. حتی مخالفتِ بیصدای ما با موضوع، نوعی تمرین خودآگاهی به حساب میآید، هرچند در قالب انشای رسمی بیان نمیشد.
چه تفاوتی بین تجربهٔ انشا در نسلهای قدیم و نسل جدید وجود دارد؟
نسلهای قدیم بیشتر با دفتر کاهی و خواندن بلند در کلاس بزرگ شدند؛ فشار نگاه همکلاسیها و معلم بخش مهمی از تجربه بود. نسلهای جدید، علاوهبر دفترهای رنگی، با رایانه، موبایل و شبکههای اجتماعی بزرگ شدهاند. آنها شاید کمتر انشای روی کاغذ نوشته باشند، اما بیشتر در قالب کپشن، وبلاگ و چت، خودشان را روایت کردهاند. در نسل جدید، مخاطب گستردهتر شده، اما عمق توجه گاهی کمتر است؛ در عوض، امکان تجربه و آزمایش بیشتر فراهم شده است.
چطور میتوانیم امروز از تجربهٔ انشا برای ثبت خاطرات استفاده کنیم؟
میتوانیم همان قالبهای آشنا را دوباره بهکار بگیریم: برای خودمان موضوع تعیین کنیم و هر چند وقت یکبار، چند صفحه دربارهاش بنویسیم؛ نه برای نمره، بلکه برای ثبت حالوهوای این روزها. مثلاً «اولین روزی که به این خانه آمدم»، «تعطیلاتی که هیچوقت فراموش نمیکنم» یا «یک روز معمولی اما مهم در زندگی من». میتوان اینها را در دفتر کاغذی نوشت یا در نوت موبایل، اما مهم این است که با همان جدیت ساده دوران مدرسه، کمی وقت کنار بگذاریم و زندگیمان را روی کاغذ بیاوریم.
اگر از انشاهای مدرسه خاطرهٔ خوبی نداریم، چطور میشود رابطهمان را با نوشتن ترمیم کنیم؟
خیلیها از فشار نمره، مقایسه یا تمسخر، زخمهایی از کلاس انشا دارند. برای ترمیم این رابطه، میتوانیم اولاً نوشتن را از «قضاوت» جدا کنیم: برای خودمان بنویسیم، بدون املای قرمز و نمره. ثانیاً از خاطرههای کوچک و بیخطر شروع کنیم؛ مثلاً توصیف یک عصر بارانی یا یک فنجان چای. کمکم، وقتی مطمئن شویم قرار نیست کسی زیر جملاتمان خط قرمز بکشد، اعتماد به کلمهها برمیگردد و میتوانیم دوباره انشایی تازه، اینبار برای خودمان، بنویسیم.


