سه لحظهٔ بزرگ؛ سه سوگ (حتی اگر کسی اسمش را سوگ نگذارد)
بعضی تغییرها مثل درِ بزرگ خانهاند: تا وقتی از آن رد نشدهای، فکر میکنی فقط یک جابهجایی است. اما بهمحض اینکه دستگیره را میفشاری، ناگهان میفهمی «چیزی» پشت سر جا میماند. تغییر شغل، مهاجرت، جدایی؛ هر سه، در ظاهر تصمیماند، در باطن عبورند. و هر عبور، نوعی سوگ دارد؛ سوگِ آن نسخه از خودمان که در جای قبلی معنا میگرفت.
در فرهنگ ما، سوگ معمولاً برای مرگ به رسمیت شناخته میشود؛ اما سوگِ تغییرات زندگی، بیصداست. آدمها از تو انتظار دارند «قوی باشی»، «عاقلانه نگاه کنی»، «شکر کنی»، «جلو بروی». و تو هم گاهی خودت را به همین کلیشهها میدوزی، مثل دکمهای که قرار است پیراهنِ پاره را جمعوجور کند. اما پیراهن، همان پیراهن نیست.
خاطرهدرمانی، برای من نه یک تکنیک سردِ بالینی، بلکه نوعی بازگرداندن حق تجربه است: حق اینکه به گذشتهات نگاه کنی، نه برای گیرکردن، بلکه برای اینکه «تکههای خودت» را از زیر آوار تغییر بیرون بیاوری. نه قرار است روایت قبلی پاک شود، نه قرار است روایت جدید با انکار ساخته شود. سازگاری، یک مهارت احساسی است: مهارتِ ساختن روایت تازه، با احترام به روایت قبلی.
در ادامه، سه نقطهٔ عطف رایج را میبینیم؛ برای هرکدام یک صحنهٔ کوچکِ شکستگی، یک خوانش کوتاه از بدن و ذهن، و سه تمرین خاطرهدرمانیِ امن و قابلاجرا بدون درمانگر.
تغییر شغل: سوگِ «هویتِ کاری» و اطمینانهای روزمره
شغل فقط منبع درآمد نیست؛ در ایرانِ امروز، شغل برای خیلیها ستونِ احترام، رابطه، ریتم زندگی، و حتی توجیهِ رنجهاست. وقتی شغل عوض میشود—چه با انتخاب، چه با اجبار—بخشی از «منِ شناختهشده» میلرزد. آدم ناگهان میفهمد چقدر از پاسخ «من چی کارهام» برای ساختنِ احساسِ امنیت استفاده میکرده.
روایت کوتاه (micro-scene): آخرین روز، ساعت ۶:۲۷
کارت ورود و خروج را روی میز گذاشت. نه مثل خداحافظیهای سینمایی؛ ساده، بیصدا. همکارها هنوز درگیر کار بودند. روی مانیتور، ایمیلِ خداحافظی باز بود؛ جملهها مرتب، محترمانه، بیخون. اما دستش از داخل میلرزید، همانطور که فنجان چای لبِ میز میلرزید. آسانسور که رسید، یکلحظه برگشت و نگاه کرد: به گلدانِ خشکشدهٔ کنار پنجره، به صندلیای که از شکلِ بدنش یاد گرفته بود، به تختهای که رویش نوشته بودند «جلسه ساعت ۱۰». انگار چیزی گفت: «پس من اینجا بودم.»
بدن چه میگوید؟ ذهن چه میگوید؟
- بدن: سنگینی روی قفسهٔ سینه، سوزش گلو، بیقراری در پاها، خستگیای که شبیه خواب نیست؛ شبیه تخلیه است.
- ذهن: «نکنه اشتباه کنم؟»، «اگه اونجا بهتر بود؟»، «بدون این عنوان، من کیام؟»، «به بقیه چی بگم؟»
چرا این تغییر سوگ دارد؟
چون تو فقط یک میز را ترک نمیکنی؛ یک نسخهٔ عادتکرده از خودت را ترک میکنی: نسخهای که با همکارها شکل گرفته، با مسیر رفتوآمد، با بوی اتاق، با ساعت ناهار، با استرسهای آشنا. سوگِ تغییر شغل، سوگِ قطعشدنِ یک ریتم است؛ و بدن، ریتم را دیرتر از عقل رها میکند.
سه تمرین خاطرهدرمانی برای سازگاری با تغییر شغل
تمرین نوشتاری: نامه به «منِ شاغلِ قبلی»
یک نامهٔ یکصفحهای بنویس به خودت در شغل قبلی. نه نامهٔ انگیزشی؛ نامهٔ واقعی. سه بخش داشته باشد:
- سه چیز که از تو محافظت کرد (حتی اگر ناقص).
- سه چیز که از تو هزینه گرفت.
- یک خداحافظی مشخص: «من تو را با این جمله ترک میکنم…»
هدف: تبدیلِ قطع رابطه به پایانِ روایتمند، نه بریدگیِ ناگهانی.
تمرین صوتی: آرشیوِ «صدای روز کاری»
سه روزِ پراکنده در دو هفتهٔ اولِ شغل جدید، هر بار ۴۵ تا ۹۰ ثانیه صدا ضبط کن: صدای آسانسور، قدمزدن، کلیدها، یا حتی صدای خودت که میگویی «الان ساعت… است و من…». بعد از هر ضبط، یک جمله بگو: «امروز بدنم چه چیز تازهای فهمید؟»
این تمرین کمک میکند حافظهٔ بدنی، با ریتم جدید آشتی کند؛ و تو یک سند کوچک از «در حال شکلگرفتن» بودن داشته باشی.
تمرین آیینی (ritual): خداحافظی با یک شیء کوچک
یک شیء کماهمیت اما حاملِ حس انتخاب کن: خودکار شرکت قبلی، دفترچه، کارت قدیمی، یا حتی یک برگه یادداشت. برایش یک آیین ۱۰ دقیقهای بساز:
- آن را تمیز کن و در یک پاکت بگذار.
- روی پاکت بنویس: «برای روزهایی که من تلاش کردم.»
- پاکت را در جایی ثابت بگذار (کشو/جعبه یادگاری).
این کار، ذهن را از «پرتابکردن گذشته» به «بایگانیِ محترمانه» منتقل میکند. اگر به موضوع «اشیا» علاقه داری، بعدها میتوانی سراغ نگاه عمیقتر به اشیای قدیمی و وسایل روزمره بروی؛ آنجا میبینی چطور یک شیء، گاهی ظرفِ یک فصل از زندگی میشود.
مهاجرت: سوگِ مکان، زبان، و خودِ قابلفهم
مهاجرت فقط رفتن نیست؛ یک جور «از نو قابلتعریف شدن» است. آدمی که در شهر خودش، با یک نگاه فهمیده میشد، ناگهان باید برای سادهترین چیزها توضیح بدهد. در مهاجرت، گاهی دلت برای آدمها تنگ نمیشود؛ دلت برای نسخهٔ روان و بیدفاعِ خودت تنگ میشود—همان خودی که بلد بود.
روایت کوتاه (micro-scene): سوپرمارکتِ بینام
برای اولینبار تنها رفت خرید. لیست روی گوشی بود، اما کلمهها در قفسهها پیدا نمیشدند. بستهها شبیه هم بودند، با رنگهای تمیز و سرد. دستش روی یک قوطی ماند و یادِ رب گوجهٔ خانه افتاد؛ یادِ بویی که وقتی درش باز میشد، یکجور «آشنا» در هوا پخش میشد. صندوقدار چیزی گفت و او فقط لبخند زد؛ لبخندی که یعنی «نمیفهمم، اما نمیخواهم مزاحم شوم». وقتی بیرون آمد، باد صورتش را برید و فهمید گاهی غربت از هوا شروع میشود؛ از همین که پوستت هم هنوز عادت ندارد.
بدن چه میگوید؟ ذهن چه میگوید؟
- بدن: انقباض شانهها، حساسیت به صداها، خشکی معده، خواب سبک، خستگیِ ناشی از «مراقبت دائمی».
- ذهن: «من اینجا کیام؟»، «اگه نتونم دوست پیدا کنم؟»، «نکنه همیشه همینقدر تنها بمونم؟»، «چرا چیزهای ساده سخت شده؟»
چرا این تغییر سوگ دارد؟
چون مهاجرت، فقط قطعِ یک مکان نیست؛ قطعِ شبکهٔ معناست: زبانِ کوچه، شوخیهای دورهای، طعمها، مدل سلامکردن، حتی نوع نگاه به ساعت و صف و فاصله. تو باید دوباره یاد بگیری چطور «در دنیا جا بگیری». و این یادگیری، همراهِ سوگ است؛ سوگِ جهانِ قبلی که بیهزینه به تو تعلق داشت.
سه تمرین خاطرهدرمانی برای سازگاری با مهاجرت
تمرین تصویری: آلبوم «پنج حسِ شهر جدید»
در یک هفته، ۱۰ عکس بگیر (با موبایل کافی است) با این قواعد:
- ۲ عکس از چیزی که میبینی و حسِ امنیت میدهد (مثلاً یک کافهٔ آرام، یک درخت).
- ۲ عکس از چیزی که تو را میترساند یا گیج میکند (بدون قضاوت).
- ۲ عکس از مسیرهای تکرارشونده (ایستگاه، خیابان).
- ۲ عکس از رنگها/نورها.
- ۲ عکس از «یک نشانهٔ ایرانی/آشنا» (اگر پیدا شد: زعفران، نان شبیه، صدای فارسی، یا حتی یک خاطرهٔ کوچک).
بعد زیر هر عکس، یک جمله بنویس: «این عکس میگوید من دارم چه چیزی را یاد میگیرم؟» این تمرین، شهر را از «پسزمینهٔ بیگانه» به «متنِ قابلخواندن» تبدیل میکند.
تمرین گفتوگو: مصاحبه با یک «آدمِ آنجا»
یک گفتوگوی کوتاه ۱۵ دقیقهای ترتیب بده (با همکار، همکلاسی، همسایه). سه سؤال ساده و انسانی بپرس:
- اینجا مردم برای آرام شدن چه میکنند؟
- اگر تازهوارد بودی، چه اشتباهی را تکرار نمیکردی؟
- کدام گوشهٔ شهر برای تو بوی خانه میدهد؟
هدف تمرین، «اطلاعات» نیست؛ هدف این است که شهر از طریق یک رابطه، نرمتر شود و تو یک نقطهٔ انسانی برای اتصال پیدا کنی.
تمرین نوشتاری: دو ستونِ «چیزی که از دست دادم / چیزی که با خودم آوردم»
یک جدول دو ستونه بکش و ۱۰ مورد بنویس. این تمرین را آرام انجام بده؛ نه برای مثبتاندیشی. نمونهها:
- از دست دادم: زبانِ بیتوضیح، دسترسی به خانواده، طعم فلان غذا.
- با خودم آوردم: توانِ شروع، انعطاف، روایتهای خانوادگی، مهارتهای زندگی.
اگر دوست داشتی، در پایان یک پاراگراف اضافه کن: «من هنوز به کدام حسِ آشنا نیاز دارم؟» برای الهام دربارهٔ ارتباط حسها و حافظه، میتوانی بعداً حسها و حافظه را بخوانی.
جدایی: سوگِ آیندهای که قرار بود اتفاق بیفتد
جدایی همیشه فقط پایانِ یک رابطه نیست؛ پایانِ یک «طرح» است: طرحِ سفرهای نرفته، خانهٔ نساخته، صبحهای مشترک، خانوادهای که شاید قرار بود شکل بگیرد. گاهی آدم بعد از جدایی، کمتر دلتنگِ خودِ شخص است و بیشتر دلتنگِ آیندهٔ خیالیِ مشترک است. و همین، سوگی پیچیدهتر میسازد؛ چون چیزی که از دست رفته، «واقعیت کامل» نبوده، اما در روان ما کاملاً واقعی زندگی کرده.
روایت کوتاه (micro-scene): پیام آخر، ساعت ۲:۱۴ بامداد
گوشی را گذاشت روی حالت بیصدا، اما سکوت هم جواب نمیداد. خانه—حتی اگر کوچک—ناگهان بزرگ شد؛ انگار دیوارها عقب رفتند تا جای خالی را بیشتر نشان بدهند. روی میز، دو لیوان بود: یکی نیمهخالی، یکی تمیز. به لیوان تمیز نگاه کرد و فکر کرد چقدر عجیب است که بعضی آدمها از زندگی میروند اما اشیا همانطور میمانند؛ بیتوضیح. پیام آخر را دوباره خواند. جملهها عادی بودند، اما قلبش عادی نبود. آنقدر بیدار ماند تا هوا روشن شد؛ و روشن شدن هوا، دردی را کم نکرد—فقط شکلش را عوض کرد.
بدن چه میگوید؟ ذهن چه میگوید؟
- بدن: موجهای ناگهانی گریه، بیاشتهایی یا پرخوری، بیحسی دستها، تپش قلب، خستگیِ عمیق، بیخوابیِ شبانه.
- ذهن: «اگه جور دیگری رفتار میکردم؟»، «نکنه هیچکس دیگه منو نفهمه؟»، «چرا هنوز یادش میافتم؟»، «من بدون این رابطه چیام؟»
چرا این تغییر سوگ دارد؟
چون رابطه، تنها یک «شخص» نیست؛ یک زبان مشترک است، یک مجموعه آیینهای کوچک: پیام صبحبهخیر، یک مدل شوخی، یک کلمهٔ اختصاصی، یک مسیر پیادهروی. جدایی یعنی این آیینها بیصاحب میشوند. و روان، برای چیزهای بیصاحب، معمولاً دنبال مقصر میگردد تا به هر شکل، معنا بسازد.
سه تمرین خاطرهدرمانی برای سازگاری با جدایی
تمرین نوشتاری: روایتِ سهپردهایِ رابطه (بدون دادگاه)
در سه بخش کوتاه بنویس:
- پردهٔ اول: چگونه شروع شد و چه چیزی در تو روشن شد؟
- پردهٔ دوم: چه چیزهایی سخت شد و تو چه چیزهایی را تحمل کردی/تحمل نکردی؟
- پردهٔ سوم: پایان چه چیزی را به تو نشان داد که قبلاً نمیدیدی؟
قانون اصلی: دنبال «حکم» نرو. دنبال «فهم» برو. این متن را برای انتشار ننویس؛ برای بازگرداندنِ روایت به دستِ خودت بنویس.
تمرین آیینی: جعبهٔ «نه برای برگشت، برای احترام»
اگر اشیایی داری که دیدنشان زخمت را تازه میکند (عکسها، یادداشتها، هدیهها)، لازم نیست دورشان بیندازی. یک جعبه درست کن و سه لایه بگذار:
- لایهٔ اول: چیزهایی که هنوز دیدنشان خیلی درد دارد (دور از دسترس).
- لایهٔ دوم: چیزهایی که میتوانی روزی با آرامش نگاه کنی.
- لایهٔ سوم: چیزی کوچک که یادآورِ «منِ رشدکرده» باشد (مثلاً یک جملهٔ امیدبخش که خودت نوشتهای).
این آیین، به روان میگوید: «من گذشته را حذف نمیکنم؛ اما اجازه نمیدهم هر روز مرا زخمی کند.»
تمرین گفتوگو + صوت: گفتوگوی دو صندلی (ضبط اختیاری)
دو صندلی روبهروی هم بگذار. روی یکی بنشین و بهعنوان «منِ امروز» حرف بزن: چه میخواهی، چه نمیخواهی، چه مرزی لازم داری. بعد روی صندلی دیگر بنشین و فقط یک نقش محدود بازی کن: «خاطرهٔ رابطه» نه خودِ شخص. از زبانِ «خاطره» بگو چه چیزی در تو ساخته شد و چرا تمام شد. اگر امن است، میتوانی صدا را ضبط کنی و فقط یکبار گوش بدهی.
این تمرین کمک میکند گفتوگو از حالتِ درونیِ چرخشی، به یک مواجههٔ قابلمدیریت تبدیل شود.
نقشهٔ کوتاه: هر نقطهٔ عطف چه چیزی را میبَرد و چه چیزی را میخواهد بسازد؟
گاهی کمک میکند به تغییر، مثل یک «پروژهٔ عاطفی» نگاه کنیم: چه چیزی از ما گرفته و چه چیزی از ما میخواهد. جدول زیر نه حکم است، نه نسخه؛ فقط یک آینهٔ کوچک است تا جای زخم را دقیقتر ببینیم.
| نقطهٔ عطف | سوگِ اصلی | نشانههای رایج | نیاز پنهان |
|---|---|---|---|
| تغییر شغل | سوگِ هویت و ریتم | اضطرابِ آینده، مقایسهٔ مدام، دلتنگی برای تیم/جایگاه | پایانبندیِ محترمانه + ساختن ریتم جدید |
| مهاجرت | سوگِ مکان و زبان و قابلفهمبودن | حساسیت به صدا/هوا، خستگی ذهنی، احساس بیریشگی | نقطههای اتصال انسانی + آشناییسازیِ تدریجی |
| جدایی | سوگِ آیندهٔ مشترک و آیینهای کوچک | نوسان خلق، نشخوار ذهنی، دردِ بدن، بیخوابی | بازپسگیریِ روایت + مرزبندی با محرکها |
چالشهای رایج در خاطرهدرمانیِ خودیاری (و راهحلهای انسانی)
تمرینها وقتی اثر میکنند که «امن» بمانند. خاطرهدرمانی قرار نیست آدم را در چاهِ گذشته بیندازد؛ قرار است چراغی باشد برای عبور. این چند چالش، بین اغلب ما مشترک است—خصوصاً وقتی تنها تمرین میکنیم.
چالش ۱: «میترسم اگر یادش بیفتد، بدتر شوم»
- راهحل: زمانبندی و دوز. تمرین را به ۱۰ تا ۱۵ دقیقه محدود کن. بعدش یک کارِ زمینی انجام بده: دوش کوتاه، چای، پیادهروی، یا مرتبکردن یک کشو. خاطره باید «در بدن جا بگیرد»، نه اینکه بدن را از جا بکند.
چالش ۲: «همهچیز ذهنی است، بدنم همراهی نمیکند»
- راهحل: از حسها کمک بگیر. یک بو/موسیقی/شیء ثابت برای پایان تمرین داشته باش. اینگونه بدن یاد میگیرد: «این تجربه شروع و پایان دارد.» در مسیر شناخت حسها، مقالهٔ اولینها و لحظههای سرنوشتساز هم میتواند الهام بدهد که چرا بعضی لحظهها، گرهِ حافظه میشوند.
چالش ۳: «به خودم میگویم باید زودتر تمامش کنم»
- راهحل: جای «باید»، از «میخواهم» استفاده کن. سوگ، مسابقه نیست. اگر امروز فقط توانستی یک جمله بنویسی، همان یک جمله ممکن است یک آجرِ سالم برای روایت تازه باشد.
چالش ۴: «درگیرِ آرشیو دیجیتال و عکسها میشوم»
- راهحل: برای عکسها و چتها قانون بگذار: یک بازهٔ مشخص (مثلاً جمعهها ۲۰ دقیقه) و یک هدف مشخص (انتخاب ۳ عکس، نه اسکرول بیپایان). اگر دوست داری این مسیر را آگاهانهتر کنی، بعداً سری به ثبت خاطره با ابزارهای دیجیتال و هوشمند بزن؛ آنجا دربارهٔ «مدیریتِ حافظه در عصر گوشی» نگاه کاربردیتری پیدا میکنی.
چه زمانی بهتر است کمک تخصصی بگیریم؟ (راهنمایی بدون ترس)
خودیاری، جای خودش را دارد؛ اما بعضی وقتها زخم، عمیقتر از آن است که تنهایی پانسمان شود. کمک گرفتن، نشانهٔ ضعف نیست؛ نشانهٔ دقت است. اگر یکی از این نشانهها برای چند هفته مداوم همراهت بود، خوب است با یک رواندرمانگر یا مشاور قابلاعتماد صحبت کنی:
- بیخوابی شدید یا کابوسهای تکرارشونده که عملکرد روزانه را مختل کرده.
- حملات اضطرابی، تپش قلب، یا احساس خفگی که ناگهانی میآید و میرود.
- افکار آسیبزدن به خود یا ناامیدیِ ماندگار (حتی اگر «عملی» نباشد).
- استفادهٔ افراطی از الکل/مواد/دارو برای بیحس کردن احساسات.
- قطع رابطهٔ کامل با آدمها و از دست رفتن علاقه به چیزهای معمول زندگی.
درمانگر خوب قرار نیست گذشته را از تو بگیرد؛ کمک میکند گذشته در تو «قابلزندگی» شود.
پرسشهای متداول
۱) آیا تغییر شغل واقعاً میتواند سوگ ایجاد کند؟
بله، چون شغل فقط کار نیست؛ شبکهای از هویت، عادت، رابطه و پیشبینیپذیری است. وقتی این شبکه تغییر میکند، بدن و ذهن واکنشهایی شبیه سوگ نشان میدهند: دلتنگی، اضطراب، خستگی و حتی احساس پوچی. نامگذاریِ آن بهعنوان «سوگ» کمک میکند احساساتت را جدی بگیری و با خودت مهربانتر رفتار کنی.
۲) در مهاجرت چطور با دلتنگیِ شدید کنار بیایم بدون اینکه غرق شوم؟
دلتنگی اگر قاب نداشته باشد، سیل میشود. برایش زمان محدود تعیین کن: روزی ۱۵ دقیقه نوشتن یا تماس، نه تمام روز. بعد از آن، یک کار بدنی و زمینی انجام بده تا بدن بفهمد موج تمام شده. ساختن «نقاط اتصال» در شهر جدید (یک مسیر ثابت، یک مکان آرام، یک گفتوگو) دلتنگی را از انزوا به حرکت تبدیل میکند.
۳) تمرینهای خاطرهدرمانی ممکن است درد را بیشتر کنند؟
اگر بیمرز و طولانی انجام شوند، بله؛ ممکن است تحریککننده باشند. اما اگر کوتاه، مرحلهای و همراه با پایانبندیِ آرام انجام شوند، معمولاً به جای تشدید درد، به آن شکل و معنا میدهند. قانون ساده: تمرین را وقتی شروع کن که حداقل ۳۰ درصد ظرفیتِ آرامش داری؛ و بعدش یک روتین مراقبتی کوچک بگذار تا بدن به حال عادی برگردد.
۴) بعد از جدایی، با عکسها و پیامهای قدیمی چه کنم؟
نه لازم است همه را پاک کنی، نه لازم است هر شب مرورشان کنی. بهترین راه، «آرشیوِ محترمانه» است: انتقال به یک پوشه یا جعبهٔ جدا، خاموشکردن نوتیفیکیشنها، و تعیین یک زمان محدود برای تصمیمگیری. هدف این است که حافظه از حالتِ حملهٔ ناگهانی خارج شود و به اختیار تو دربیاید؛ اختیار، بخش مهمی از ترمیم است.
۵) اگر خانواده یا اطرافیان سوگ من را جدی نگیرند چه؟
در فرهنگ ما، سوگهای غیرمرگ گاهی بیاعتبار شمرده میشوند. میتوانی به جای بحثِ طولانی، یک جملهٔ روشن داشته باشی: «من دارم با یک تغییر بزرگ سازگار میشوم و نیاز دارم کمی زمان و سکوت داشته باشم.» اگر لازم شد، حمایت را از یک دوست امن یا گروه کوچک بگیر. مهم این است که تجربهات را کوچک نکنی تا دیگران راحتتر باشند.
۶) چطور بفهمم دارم سازگار میشوم یا فقط دارم سرکوب میکنم؟
سازگاری معمولاً همراه با «انعطاف» است: میتوانی هم یادآوری کنی هم ادامه بدهی، هم غم داشته باشی هم کارهای روزمره را پیش ببری. سرکوب، خشک و انفجاری است: ظاهراً هیچ چیز نیست، اما با یک محرک کوچک فرو میریزی یا بدن واکنش نشان میدهد. اگر در تو امکانِ روایتکردن، گریهٔ محدود، و برگشتن به زندگی وجود دارد، احتمالاً در مسیر سازگاری هستی.
جمعبندی: سازگاری یعنی ساختن روایت تازه، نه پاک کردن روایت قبلی
تغییر شغل، مهاجرت، جدایی هر سه ما را از یک نسخهٔ آشنا جدا میکنند. سوگشان از اینجا میآید که «آنچه بودیم» دیگر دقیقاً قابلتکرار نیست. اما خاطرهدرمانی، یک دعوت آرام است: دعوت به اینکه گذشته را از شکلِ زخمِ بینام، به شکلِ روایتِ قابلحمل درآوریم. تمرینها قرار نیست معجزه کنند؛ قرار است به تو کمک کنند مرز بگذاری، پایانبندی بسازی، و تکههای خودت را دوباره کنار هم بنشانی.
سازگاری یعنی بپذیری روایت قبلی واقعی بوده، مهم بوده، اثر گذاشته—و در عین حال، اجازه بدهی روایت تازه شکل بگیرد. نه با انکار، نه با پاککردن. با همان کاری که انسانها همیشه کردهاند: معنا دادن، ثبت کردن، و ادامه دادن؛ آهسته، انسانی، و با احترام به لحظههایی که تو را ساختهاند.


