نقش سایهها در سینمای کیارستمی؛ از چشم تا حافظه
اگر بخواهیم یک واژه برای توصیف اولین مواجههمان با سینمای عباس کیارستمی پیدا کنیم، «سکوت» کلمه بدی نیست. اما پشت این سکوت، چیزی مدام در حرکت است: سایهها. سایه درختها، آدمها، ماشینها و دیوارها در فیلمهای او فقط جزئی از نورپردازی نیست؛ زبانی بصری است برای گفتوگوی خاموش میان دو نسل هنر در ایران؛ نسلی که زیر آفتاب تند واقعیت راه میرود و نسلی که همان واقعیت را از پشت شیشه سالن سینما نگاه میکند.
در این متن، بهجای مرور کلی کارنامه، رد سایهها را دنبال میکنیم؛ در «خانهی دوست کجاست؟»، «کلوزآپ»، «طعم گیلاس» و چند تصویر پراکنده دیگر. نه برای چسباندن معناهای نمادین آماده، بلکه برای دیدن اینکه این سایهها چطور حافظه ما از روستا، شهر، تنهایی و رابطه با جهان را آرامآرام بازتعریف کردهاند.
شاید بد نباشد از خودمان بپرسیم: تصویری که امروز از «سایهدرخت خیابان» یا از غروبهای جادهای در ذهن داریم، چقدر از تجربه واقعیمان میآید و چقدرش وامدار آن قابهای ساده کیارستمی است؟
سایهدرختها در «خانهی دوست کجاست؟»؛ پناهگاه کودک و دوربین
در «خانهی دوست کجاست؟»، روستای کوکر زیر نور روشن و بیرحم ظهر دیده میشود؛ دیوارهای گِلی، کوچههای باریک و کودک هشتسالهای که دفتر دوستش را در دست دارد و نمیخواهد او در مدرسه تنبیه شود. در این مسیر پرشیب، هر جا که سایه درختی روی دیوار یا پلهها میافتد، تنش تصویر کمی پایین میآید؛ انگار نفس تماشاچی و خود بچه در همان لحظه کوتاه تازه میشود.
سایهدرختها در این فیلم، فقط «خنکی» بصری نیستند؛ مرز بین دنیای سخت بزرگترها و جهان بازیگوش کودکاند. بچه، وقتی وارد سایه میشود، کمی آرامتر راه میرود، به اطراف نگاه میکند، فرصت خیالپردازی دارد. وقتی از سایه بیرون میآید، دوباره با صدای تند بزرگترها، با دستورها، با «باید»ها و «نباید»ها روبهرو میشود.
برای نسلی که کودکیاش را در کوچههای خاکی و شهرها و محلههای در حال تغییر گذرانده، این قابها نوعی حافظه مشترک میسازند. حتی اگر هرگز به کوکر نرفته باشیم، احساس میکنیم آن سایهها را میشناسیم؛ سایهی درخت توت سر کوچه، یا درخت چناری که حیاط خانه مادربزرگ را نصف میکرد.
اینجا سایه، گفتوگوی بیکلامی است میان نسل فیلمسازان که دوربین به دست از روستاهای ایران تصویر میگیرند، و نسل کودکانی که زیر همین سایهها بازی میکنند. پرسش باز این است: کدام تصویر در ذهن ما میماند؛ تجربه واقعی راهرفتن در کوچه، یا قابی که از فیلم دیدهایم؟
کلوزآپ؛ سایه میان حقیقت و خیال
در «کلوزآپ»، مرز بین مستند و داستان، اعتراف و بازی، مدام جابهجا میشود. در بسیاری از نماها، چهرهها در نیمسایه میمانند؛ نه کاملاً روشن، نه کاملاً تاریک. خانهای ساده در تهران، حیاط، راهپله، اتوبوس، دادگاه؛ همه در وضعیتی بینابینیاند. گویی خود فیلم قرار است شهادت دهد که حقیقت همیشه در نیمسایه است.
سایهها در این فیلم، تبدیل به زبان بصری تفاوت دو نوع هنر میشوند: هنر رسمی سینما که در سالن و جشنواره تعریف میشود، و هنر رؤیایی سابزیان که در ذهن و خیال او شکل گرفته. او در طول فیلم، مدام بین سایه و نور حرکت میکند؛ گاهی در حیاط خانه خانواده «اهل سینما»ست و گاهی در صندلی متهم دادگاه.
در یکی از نماهای معروف، ماشین خبرنگار مجله فیلم در خیابان حرکت میکند. داخل ماشین نیمهروشن است؛ صورتها نیمی در نور و نیمی زیر سایه. پشت شیشه، شهرِ در حال گذر دیده میشود. نسل جدیدی از علاقهمندان سینما در این نیمسایه نشستهاند؛ نه کاملاً از مردم جدا شدهاند، نه کاملاً در جمع آنها حل میشوند.
در اینجا، سایهها یادمان میاندازند که حافظه سینمایی ما هم چیزی بین واقعیت و خیال است. چند سال بعد، وقتی یک صحنه واقعی را بهیاد میآوریم، آیا آن را شبیه مستندی که دیدهایم به خاطر میآوریم یا شبیه یک فیلم داستانی؟
طعم گیلاس؛ سایهماشینها و گفتوگوی خاموش با مرگ
«طعم گیلاس» در جادههای خاکی اطراف تهران میگذرد. آفتاب، تیز و بیپرده است. اما مردی که میخواهد درباره مرگ خودش تصمیم بگیرد، بیشتر وقتها در سایهی داخل ماشین دیده میشود؛ پشت شیشه، میان خاک و نور. مسافران مختلف کنار او مینشینند، اما صورتشان اغلب در نیمسایه میماند. انگار مرگ، همیشه در جاهایی میان سایه و نور سرک میکشد.
در طول مسیر، ماشین از کنار درختان معدود جاده رد میشود. سایه شاخهها روی شیشه میافتد و سریع میگذرد؛ لکههای تیرهای که روی صورت راننده سر میخورند و گم میشوند. همین چند ثانیههای کوتاه، تجربه مشترک بسیاری از ماست؛ کسانی که ساعتها در جادههای ایران رانندگی کردهایم و زیر سایهدرختهای پراکنده، چند لحظهای خنک شدهایم.
میتوان گفت در این فیلم، سایه، شکل بصری تردید است. مرد میان مرگ و زندگی، میان ماندن و رفتن، در فضای نیمهروشن ماشین معلق است. جاده، دنیای کاملاً روشن و بیرحم بیرون است و داخل ماشین، حریم تردید و گفتوگو. دو نسل هنر اینجا روبهرو میشوند: نسلی که مرگ را موضوع فلسفی و انتزاعی میدید، و نسلی که آن را در قاب ماشینهای مستهلک و جادههای خاکی و بحرانهای روزمره تجربه میکند.
برای ما که بخشی از حافظه جمعیمان از تحول شهر و معماری روزمره در ایران، همین بزرگراهها و کمربندیهاست، سایهماشین در «طعم گیلاس» تبدیل میشود به آینهای از تنهایی معلق خودمان روی آسفالت. پرسش باز این است: آیا هنوز میتوانیم در این جادهها فقط «سفر» کنیم، یا همیشه پای مرگ و معنای زندگی هم وسط میآید؟
سایهانسانها؛ چهرههایی که کامل دیده نمیشوند
در بسیاری از فیلمهای کیارستمی، آدمها هیچوقت بهطور کامل در نورند. گاهی کلاه لبهدار بخشی از صورت را میپوشاند، گاهی سایهسقف ماشین، گاهی سایه دیوار. این نیمهپنهانبودن، بهظاهر یک انتخاب ساده نورپردازی است، اما در سطحی عمیقتر، به وضعیت اجتماعی–فرهنگی ما اشاره میکند: مردمی که همیشه بخشی از خود را پنهان میکنند؛ از ترس، از ادب، از حیا یا از محافظهکاری.
در «خانهی دوست کجاست؟»، صورت معلم اغلب در سایه است؛ صدایش روشن است، قدرتش محسوس، اما چهرهاش تا حدی پنهان. در «کلوزآپ»، چهره سابزیان بارها در نیمسایه میماند؛ نه کاملاً متهم، نه کاملاً هنرمند. در «طعم گیلاس»، برخی مسافران، مخصوصاً پیرمرد کارگر یا سرباز، در نور و سایه جابهجا میشوند.
میتوان رابطهای میان این نیمهپنهانی و شکلگیری خاطرات خانوادگی و نسلها در ایران دید. بسیاری از ما، وقتی به بزرگترهای خانواده فکر میکنیم، تصویری از آنها در ذهن داریم که کامل نیست؛ تکهتکه از مهمانیها، سفرها، خاطرات خانوادگی و نسلها. کیارستمی با این چهرههای نیمهروشن، تصویری نزدیک به واقعیت حافظه ارائه میکند؛ حافظهای که همیشه تکهای را جا میاندازد.
چالش دیدن دیگری در نیمسایه
یکی از چالشهای اصلی سینمای او برای ما، همین است: چطور انسانی را ببینیم که کامل در نور نیست؟ در فرهنگ ما، عادت داریم یا قضاوتهای سفید و سیاه داشته باشیم، یا دنبال «روکردن همهچیز» باشیم. اما کیارستمی میگوید انسان، همیشه در نیمسایه است؛ همیشه بخشیاش نامعلوم میماند. راهحل پیشنهادی او، نه افشاگری، که همنشینی است؛ سرباز «طعم گیلاس» کنار مرد مرموز مینشیند، با او حرف میزند، و بعد میرود. بیآنکه همهچیز را بداند.
روستا، شهر، جاده؛ بازتعریف حافظه مکانی با سایهها
اگر فیلمهای کیارستمی را مثل یک آلبوم ورق بزنیم، سه فضای اصلی مدام تکرار میشود: روستا، شهر و جاده. سایهها در هرکدام از این فضاها، نقش متفاوتی بازی میکنند و در مجموع، حافظه مکانی ما را دوباره میسازند.
| فضا | نوع سایه | حس غالب | تأثیر در حافظه ما |
|---|---|---|---|
| روستا | سایهدرختها، دیوارهای کاهگلی | پناه، کودکی، سادگی | نوستالژی حیاط و کوچه، «خانهی دوست» |
| شهر | سایهساختمانها، اتاقهای نیمهروشن | ابهام، فاصله، سوءتفاهم | تصویر تهران مبهم «کلوزآپ» |
| جاده | سایهماشین، درختان پراکنده | تنهایی، حرکت، تردید | حس معلقبودن در «طعم گیلاس» |
برای نسلهایی که هم روستای قدیمی را دیدهاند و هم رشد نامتوازن شهرها را، این سه فضا، سه لایه از حافظهاند. سایه درخت توت روستا، سایه آپارتمانهای بلند روی کوچههای تنگ، سایهماشینها در جادههای بیپایان؛ همه اینها در کنار هم، تصویری پیچیده از «ایران» در ذهن ما ساختهاند.
پرسش باز اینجاست: اگر روزی این سایهها عوض شوند ـ مثلاً بهجای درخت، برج؛ بهجای جاده خاکی، بزرگراه سهطبقه ـ حافظه ما از «خانه» چه خواهد شد؟
سایهها بهعنوان گفتوگوی خاموش دو نسل هنر
از دید مانی فرهام میتوان گفت که سایهها در سینمای کیارستمی، بهنوعی پل میان دو نسل هنر در ایراناند: نسلی که هنر را در آیینها، روایتهای شفاهی و قصهگویی قهوهخانهای میشناخت، و نسلی که آن را در سالنهای سینما و قابهای دیجیتال تجربه میکند. سایه، در هر دو جهان حضور دارد، اما شکلش فرق میکند.
- نسل قدیم هنر: با نور و سایهی چراغ نفتی، قهوهخانه، حیاط و ایوان بزرگ شده؛ سایهها بخشی از زندگی روزمره و قصه شنیدن بودهاند.
- نسل جدید هنر: سایه را روی پرده سینما، در فریمهای خنثی و مینیمال کیارستمی کشف میکند؛ بخشی از تجربه زیباییشناسی و تماشای «فیلم هنری».
وقتی در سالن تاریک سینما، سایه درختی را روی دیوار روستایی میبینیم، درواقع با هر دو نسل در یک لحظه روبهروییم: با کودکی پدربزرگمان در حیاطهای قدیم، و با نوجوانی خودمان در عصر سینمای هنری. اینجاست که «سایه»، تبدیل به زبان مشترک میشود؛ زبانی که هم مادربزرگ میفهمد، هم دانشجوی سینما.
چالش اینجاست: آیا نسل جدید میتواند از این زبان مشترک برای ساختن روایتهای تازه استفاده کند، یا سایهها فقط در قاب نوستالژیک گذشته باقی میمانند؟
از پرده سینما تا زندگی روزمره؛ چطور سایهها را ثبت کنیم؟
یکی از جذابترین اثرات سینمای کیارستمی، این است که بعد از دیدن فیلم، جور دیگری به سایهها نگاه میکنیم. سایهدرخت کنار پیادهرو، لکه نور روی دیوار اتاق، نیمسایهی صورت دوستی که روبهرویمان نشسته. انگار در زندگی روزمره، فریمهای کوچک سینمایی پیدا میکنیم.
در دنیای امروز، که ثبت تصویر با موبایل و ابزارهای هوشمند آسان شده، میتوانیم این نگاه را به تمرینی برای خاطرهسازی تبدیل کنیم. چند تمرین ساده:
- یک روز عصر، فقط از سایهدرختها در مسیر خانه تا محل کار عکس بگیرید.
- چند دقیقهای، نور و سایه اتاقتان را در طول روز ثبت کنید؛ از صبح تا شب.
- در سفر بعدی، بهجای عکاسی از بناها، سایهمسافران، ماشینها و اشیای کوچک را ثبت کنید.
این ثبتها، فقط بازی تصویری نیست؛ راهی است برای ساختن آرشیو شخصی از حافظه نوری زندگیمان؛ شبیه آنچه در مقالههای مربوط به ثبت خاطره با ابزارهای دیجیتال و هوشمند پیشنهاد میشود. هر سایه ثبتشده، میتواند شروع یک داستان کوتاه، یک گفتوگوی خانوادگی یا حتا یک پروژه هنری کوچک باشد.
پرسش باز برای هرکدام از ما: اگر امروز شروع به ثبت سایههای زندگیمان کنیم، ده سال بعد چه تصویری از خودمان و جهانمان خواهیم داشت؟
جمعبندی؛ وقتی سایهها، حافظه ما را مینویسند
سایهها در سینمای عباس کیارستمی، فقط جزئی از زیباییشناسی تصویر نیستند؛ آنها آرامآرام به نحوه دیدن ما شکل دادهاند. سایهدرخت روستای «خانهی دوست کجاست؟» به ما یاد داده چگونه کودکی را به یاد بیاوریم؛ نه بهصورت صحنههای پرهیجان، بلکه مثل راهرفتن در کوچهای که نیمی در آفتاب است و نیمی در سایه. نیمسایههای «کلوزآپ» کمک کردهاند بفهمیم حافظه جمعیمان، همیشه بین واقعیت و خیال معلق است. سایهماشینها و درختهای پراکنده در «طعم گیلاس»، تنهایی معلق ما را در جادههای زندگی قاب گرفتهاند.
از زاویه نگاه مانی فرهام، این سایهها گفتوگوی خاموش دو نسل هنر در ایراناند؛ نسلی که با قصهگویی شفاهی و حیاطهای بزرگ بزرگ شده، و نسلی که جهان را از پشت شیشه سینما و صفحه موبایل میبیند. شاید مهمترین دعوتی که این سینما به ما میکند، این باشد: سایههای خودت را ببین و ثبت کن. نه فقط بهعنوان تصویر، که بهعنوان روشی برای فکرکردن به گذشته، حال و آینده.
شاید سالها بعد، وقتی از امروز یاد میکنیم، بهجای فهرست رویدادها، مجموعهای از سایهها در ذهنمان روشن شود: سایهدرختی روی دیوار خانه، نیمسایه صورتی پشت شیشه اتوبوس، سایهخودمان روی آسفالت شهر. آیا آمادهایم این سایهها را از حالا تبدیل به خاطرههای ماندگار کنیم؟
پرسشهای متداول درباره سایهها در سینمای کیارستمی
آیا کیارستمی عمداً از سایهها بهعنوان نماد استفاده میکند؟
در گفتوگوها، کیارستمی بارها با «نمادسازی» مستقیم فاصله گرفته است. او بیشتر از مشاهده واقعیت و سادگی حرف میزند. بااینحال، وقتی سایهها در فیلمهای مختلف او با الگوهای مشابه تکرار میشوند، بهطور طبیعی معنادار میشوند. میتوان گفت سایه در آثار او نه «نماد قراردادی»، بلکه «شکل دیدن جهان» است؛ یعنی او جهان را همیشه در تنش میان نور و تاریکی میبیند. تماشاگر آزاد است این تنش را به زبان خودش تفسیر کند، بیآنکه مجبور باشد دنبال رمزگشایی قطعی بگردد.
چرا در فیلمهای کیارستمی اینهمه فضای نیمهروشن و اتاق تاریک وجود دارد؟
فضاهای نیمهروشن در فیلمهای او، از خانههای ساده روستایی تا اتاقهای آپارتمانی، با واقعیت بصری ایران همخوان است؛ جایی که پردهها، کرکرهها و دیوارها همیشه بخشی از نور را میگیرند. این نیمهروشنبودن، با نحوه روایت او هم هماهنگ است: داستانها کامل توضیح داده نمیشوند، آدمها تا آخر شفاف نمیشوند، و تماشاگر باید حدس بزند و پر کند. اتاق نیمهروشن، استعارهای از ذهن و حافظه است؛ جایی که بخشی از چیزها روشن و بخش دیگر در سایه میماند.
چه تفاوتی بین سایهها در «خانهی دوست کجاست؟» و «طعم گیلاس» وجود دارد؟
در «خانهی دوست کجاست؟»، سایهها بیشتر بهعنوان پناه و خنکی کودکی عمل میکنند؛ سایهدرختها و دیوارها در روستا، لحظهای امن در مسیر پراضطراب بچهاند. اما در «طعم گیلاس»، سایهها به زبان تردید و بحران وجودی تبدیل میشوند؛ سایهماشین و درختان پراکنده، تنهایی راننده و ابهام تصمیم او را پررنگ میکنند. به بیان دیگر، در اولی، سایه بیشتر با خاطرهکودکی و روستا گره خورده، و در دومی، با مرگ، جاده و پرسش از معنای زندگی.
چطور میتوانیم از نگاه کیارستمی به سایهها در ثبت خاطرات شخصی الهام بگیریم؟
میتوانیم تمرین کنیم که در عکسها و نوشتههایمان، فقط به سوژههای «مرکزی» توجه نکنیم، بلکه به نور و سایه اطرافشان هم حساس باشیم. مثلاً هنگام ثبت یک مهمانی خانوادگی، فقط از صورتها عکس نگیریم؛ سایهدستها روی سفره، سایهدرخت روی حیاط، یا نیمسایه چهرهها کنار پنجره هم بخشی از خاطرهاند. همین نگاه را میتوان در نوشتن هم بهکار برد: توصیف نور، سایه، ساعت روز و حالوهوای فضا. این کار کمک میکند خاطرات ما ملموستر، سینماییتر و ماندگارتر شوند.
آیا نسل جدید که با موبایل و شبکههای اجتماعی بزرگ شده، هنوز میتواند با این سایهها ارتباط برقرار کند؟
بله، هرچند شکل تجربه عوض شده است. نسل جدید شاید کمتر زیر سایهدرخت توت در کوچه بنشیند، اما زیر سایهبرجها، پلهای عابر و کافهها زندگی میکند. اگر با دقت به اطراف نگاه کند، میبیند همان بازی نور و سایه در شهر امروز هم هست. سینمای کیارستمی میتواند نوعی «فیلتر دیدن» به این نسل بدهد؛ راهی برای مکث کردن، دیدن تفاوت نور صبح و عصر، و تبدیل جزئیات روزمره به تصویرهای معنادار. مهم این است که از سرعت عبور روزمره، کمی کم کنیم و فرصت دیدن این سایهها را به خودمان بدهیم.


